غزلیات کلیم کاشانی
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم درین زمانه که…
رفتن ز درت کار من دل نگران نیست
رفتن ز درت کار من دل نگران نیست گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست با تیر بلا چون هدفم روی گشاده گر…
دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم
دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم که سنگ حادثه داند شمار موی سرم اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست که خار پای دوانیده ریشه…
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت تشنهلب از ابر رحمت آب باران را گرفت پردلی کاری نمیسازد ز استیلای عشق شیر بگریزد دمی…
دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد
دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن هرکه میبازد دلی…
در مدح شاهجهان – پنجم
در مدح شاهجهان – پنجم ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم نهال سرکش گل بیوفا و لاله…
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم…
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
خموش باش دلا عرض مدعا کردی زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا برون نمی روی…
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم تیغم نمی برد بچه امید بر کشم از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست هر لحظه رشته…
چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی
چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی دلا زین همرهان کارت بجائی می…
جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست
جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که…
تا من از صیقل می آینه روشن کردم
تا من از صیقل می آینه روشن کردم شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم آب آهن همه از دیده زنجیر چکید بسکه چون…
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار…
بیا که بیتو سیاهی ز چشم روشن شد
بیا که بیتو سیاهی ز چشم روشن شد ز گریه دیده ما همچو چشم روزن شد جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد زدم چو…
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست در آشنائی خورشید روشنائی نیست هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت میان دست و دلم…
بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را
بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص…
بخانه چند نشینی سری ببستان کش
بخانه چند نشینی سری ببستان کش چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان…
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیدهام
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیدهام زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیدهام حالی من شد که در هر حال باید شاد…
آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم
آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم کلبهام هرگز چراغ از تیرهروزیها نداشت در…
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او صحرانشین بود سپه بیحساب او هر نوبهار طفل دبستان گلشنست هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب…
از هستی من تو چون نام و نشان برد
از هستی من تو چون نام و نشان برد پی بر سر شوریده من داغ چسان برد کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست از عشق دل…
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی درازی عیب میباشد…
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن شانه از صحبت زلف…
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید ویرانه حیف درخور…
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد سفید شد برهت…
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته دعا اثر نکند گر بآسمان رفته دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید کمر کجاست که یکباره…
می نشاط نه جام جهان نما دارد
می نشاط نه جام جهان نما دارد که کیمیای طرب کاسه گدا دارد براه شوق چو پرگار پایم از جا رفت اگر بگردم بر گرد…
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد اما نه آنقدر که کفن…
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد آب و هوای راحت خاک وطن ندارد ترک کلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد بتخانه تعلق یک…
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
گر بتحریر ستم نامه هجران آید خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند جرس از همرهی ناله…
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد که از خورشید رویت در برابر رونما دارد ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنگظرفی صراحی بر…
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد هما گر سایهای دارد برای استخوان دارد ز محرومیست گر دل زاریای دارد درین وادی به قدر…
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم…
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است جای خود ویران…
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد دست کوته…
زتیغ تو بر دل در آشنائی
زتیغ تو بر دل در آشنائی گشادیم شاید ازین در در آئی نگه را بمژگان رسان، چند باشد میان دو همخانه ناآشنائی سر الفت ابروان…
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را حدیث بحر فراموش شد که دور از تو ز بس…
روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست…
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری عنان سرکشی نفس را براه هوس بگیر و فکر مکن اژدها…
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام با شعله ام بنسبت عریانی الفت است زان روی…
دست از ساغر امید کشیدن دارد
دست از ساغر امید کشیدن دارد لب پیمانه خالی چه مکیدن دارد تا کی از غیرت او بر سر آتش باشم ای حریفان پر پروانه…
در مدح شاهجهان – ششم
در مدح شاهجهان – ششم به راه فقر مرا این و آن نمیباید چو راه امن بود کاروان نمیباید کمال کسب کن اما هنر فروش…
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد از…
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل که درو موی نگنجیده ز بسیاری دل راهزن را نبود باک ز فریاد جرس ترک یغما نکند غمزه…
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس سرمایه هر شور و شری را چه کند کس دکان به چه کار آید اگر مایه نباشد…
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت خوش آنکه عاریتی را باختیار گذاشت بسست سردی فصل خزان کنون باید هوای زهد خنک را بیک…
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد خط آزادی ما جز خط بغداد نشد از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر همچو ویرانه…
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته دست شکسته بندم بر گردن شکسته جمعیت هواسم ناید بحال اول گمگشته دانه ای چند از…
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است باید ز فکر دلبر…
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم گر به خس آتش فتد از مهر میسوزد دلم چون قلم دارم سر تسلیم را در…