غزلیات کلیم کاشانی
از هستی من تو چون نام و نشان برد
از هستی من تو چون نام و نشان برد پی بر سر شوریده من داغ چسان برد کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست از عشق دل…
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی درازی عیب میباشد…
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن شانه از صحبت زلف…
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید ویرانه حیف درخور…
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد سفید شد برهت…
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته دعا اثر نکند گر بآسمان رفته دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید کمر کجاست که یکباره…
می نشاط نه جام جهان نما دارد
می نشاط نه جام جهان نما دارد که کیمیای طرب کاسه گدا دارد براه شوق چو پرگار پایم از جا رفت اگر بگردم بر گرد…
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد اما نه آنقدر که کفن…
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد آب و هوای راحت خاک وطن ندارد ترک کلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد بتخانه تعلق یک…
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
گر بتحریر ستم نامه هجران آید خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند جرس از همرهی ناله…
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد که از خورشید رویت در برابر رونما دارد ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنگظرفی صراحی بر…
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد هما گر سایهای دارد برای استخوان دارد ز محرومیست گر دل زاریای دارد درین وادی به قدر…
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم…
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است جای خود ویران…
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد دست کوته…
زتیغ تو بر دل در آشنائی
زتیغ تو بر دل در آشنائی گشادیم شاید ازین در در آئی نگه را بمژگان رسان، چند باشد میان دو همخانه ناآشنائی سر الفت ابروان…
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را حدیث بحر فراموش شد که دور از تو ز بس…
روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست…
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری عنان سرکشی نفس را براه هوس بگیر و فکر مکن اژدها…
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام با شعله ام بنسبت عریانی الفت است زان روی…
دست از ساغر امید کشیدن دارد
دست از ساغر امید کشیدن دارد لب پیمانه خالی چه مکیدن دارد تا کی از غیرت او بر سر آتش باشم ای حریفان پر پروانه…
در مدح شاهجهان – ششم
در مدح شاهجهان – ششم به راه فقر مرا این و آن نمیباید چو راه امن بود کاروان نمیباید کمال کسب کن اما هنر فروش…
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد از…
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل که درو موی نگنجیده ز بسیاری دل راهزن را نبود باک ز فریاد جرس ترک یغما نکند غمزه…
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس سرمایه هر شور و شری را چه کند کس دکان به چه کار آید اگر مایه نباشد…
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت خوش آنکه عاریتی را باختیار گذاشت بسست سردی فصل خزان کنون باید هوای زهد خنک را بیک…
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد خط آزادی ما جز خط بغداد نشد از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر همچو ویرانه…
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته دست شکسته بندم بر گردن شکسته جمعیت هواسم ناید بحال اول گمگشته دانه ای چند از…
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است باید ز فکر دلبر…
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم گر به خس آتش فتد از مهر میسوزد دلم چون قلم دارم سر تسلیم را در…
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد تو بی پروا ندیدی تا هما بر…
بروی ساغر می ماه عید را دیدم
بروی ساغر می ماه عید را دیدم همین بسست درین عید دید و وا دیدم بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون بقدر همت…
بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را
بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را ز سینه این دل بیمعرفت را میکنم بیرون…
با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن مسکین مسافری…
آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت
آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست بیمار چشم تو که…
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست که اگر تیر خطا…
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم که در غمش بگریبان نمی رسد زورم هزار بار ازین همرهان گسستم و باز فلک نهشت جدا همچو…
از آن به چشم ترم بیحجاب میآید
از آن به چشم ترم بیحجاب میآید که کار آینه گاهی ز آب میآید اگرچه دیده به پایت نمیتوانم سود خوشم که اشک منت تا…
هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من
هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است گر فشانی گرد از…
هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر جان بلب…
نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
نه همین می رمد آن نوگل خندان از من می کشد خار درین بادیه دامان از من با من آمیزش او الفت موج است و…
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار اگر نسیم ریاض وطن هوس داری بناله دامن خرگاه آسمان…
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن…
مرد حقبین که بلا را ز خدا میبیند
مرد حقبین که بلا را ز خدا میبیند تیغ را بر سر خود بال هما میبیند دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند گر…
گل اگر با لب لعل تو برابر میشد
گل اگر با لب لعل تو برابر میشد شبنم از نسبت دندان تو گوهر میشد آب فولاد به خونابه بدل میگردید گر غم عشق در…
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد گل هم بکسی چاک گریبان نفروشد کالای دل از مشتری قدرشناس است برق آتش خود جز به نیستان…
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کمر از تار جان باید بران نازک میان کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم…
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن سیل مجبورست در معموره ویران ساختن پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد بهر خونریز از طلا شمشیر…
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد مانند…
صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو
صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای بوسه فغان می کند…