غزلیات کلیم کاشانی
هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا
هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی هیچکس نگشود آخر عقده…
هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را
هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را هندو صنم پرستد، من سرو ناز خود را نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی بی سجده…
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیدهام
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیدهام دایم از جوش تری از قطره طغیان دیدهام صد خلل در راحت تنهاییم افتاد اگر زآشنایان…
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران آری همیشه باشد برق آشنای باران در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره…
موشکافیها در آن اندام زیبا کردهام
موشکافیها در آن اندام زیبا کردهام تا کمر را در میان زلف پیدا کردهام نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم تا هوای سربلندی…
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت فسانه ایست که…
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما گر بمستی آرزوی ابر و باران می…
گر آه و ناله داری در ملک عشق بابست
گر آه و ناله داری در ملک عشق بابست بدیمن شادمانی چون خانه حبابست چشمت بخون عاشق گر تشنه است سهلست چیزیکه می توان خواست…
کشش اوست که ما را بسر کار برد
کشش اوست که ما را بسر کار برد بلبل از نکهت گل راه بگلزار برد بر در میکده مستی بترنم می گفت باده آبیست که…
فرصتی کو که دوای دل رنجور کنیم
فرصتی کو که دوای دل رنجور کنیم پنبه شیشه می مرهم ناسور کنیم طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته گر بدوزخ برویم آرزوی حور…
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد رهزن چه…
شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد
شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس کی…
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده عجب گر…
زپایم دهر خاری برنیاورد
زپایم دهر خاری برنیاورد که بختم صد بلا بر سر نیاورد اجل از شیرمردان هر که را برد بجایش دهر جز دختر نیاورد درین عهد…
ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود
ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود گل بهار امیدم بجیب و دامان بود بجام آتش حسرت ز دود می ننشست بخانه خس و…
دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد
دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود میراث آینه بسکندر نمی رسد…
دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش
دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش نمی توانی اگر موم بود آهن باش نفس موافق طبع جهانیان نکشی بهر کجا که تبسم خرند شیون…
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست نتوان بسان سایه ام از خاک…
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم من و یک حوصله تنگ باینها چکنم سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند نزنم…
در کوره غم سوختنم مایه کامست
در کوره غم سوختنم مایه کامست آتش به از آبست در آن کوزه که خامست بیمصلحت ساقی این دور نباشد گر گریه میناست و گر…
دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد
دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز خونابه کی تلافی سوز…
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید پای در دامان و دست از مدعا باید کشید بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست کز…
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی که آن…
چشم هر کس گر بیار ماه سیما روشنست
چشم هر کس گر بیار ماه سیما روشنست ز آتش دل همچو مجمر دیده ما روشنست هر که را ایام پیش آورد زودش پس نشاند…
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر هدف بدشت بلا نیز…
تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود
تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید ناله…
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود این زندگی که نسخه ای از گردباد بود دل از سر امید اگر برنخاستی جا تنگ بر…
بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد
بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد جز این نبود…
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد چو میرد باغبان این نخل برگ و بار میآرد کدورت میفزاید جام خاکی، حیرتی دارم که این آیینه چون…
برتر از خورشید شد کار سخن
برتر از خورشید شد کار سخن شب ندارد روز بازار سخن نارسائیهای انداز همه از بلندیهای دیوار سخن عرش کرسی می نهد در زیر پای…
بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم ره فرار به صبر گریزپا بندم نبسته است کس از چاره راه برغم عشق بروی سیل چه سود…
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست هر یک جدا جدا خط معزولی قواست دل در جوانی از پی صد کام می دود پیری…
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار گرد غم را با دل پر رخنه ما…
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن ز مجنون کم نئی، روز…
از هر طرف که تا زند ما صید سربراهیم
از هر طرف که تا زند ما صید سربراهیم یکسو شدن ندانیم خاک چهارراهیم هرچند ابر رحمت روی کسی نبیند بهتر شناخت مار را زانرو…
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد مشت خاکی که برای سر ما می خواهد دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است شمع کوتاهی…
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند نوبت بسر زلف پریشان نرسیده تا آتش…
هر کس بتو دلربا نشیند
هر کس بتو دلربا نشیند بسیار ز خود جدا نشیند همچون هدفم سفید شد چشم تا ناوک تو بجا نشیند از بس تنگست بزم وصلت…
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی کس…
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی نمی توانی مسند بر آستان دیدن…
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست گل شکفته من حلقه های دام منست چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن ملاحتی است…
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ بسان دزد…
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند سیاه روزی من کار آفتاب کند در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری ز رحم آتش من…
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد ای باغبان زبستن در پس نمی رود غارتگر خزان چو باین گلستان…
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد گر رشته نارسا شد عیب گهر نباشد آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش زر را بخاک افشان…
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوشکمران…
عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت
عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت افلاک را بفکر من انداخت وصل او کم بخت را سعادت…
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از…
سردمهریهای دوران را تلافی از تبست
سردمهریهای دوران را تلافی از تبست سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست نه همین ما میگدازیم از غم بخت سیاه هرکجا روشندلی دیدیم شمع این…
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست با این همه تنگی که نصیب دهن…