غزلیات همام تبریزی
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم اهل دل را میدهد پیغام جنات نعیم صبح سر بر زد ز مشرق باده پیش آر ای…
ملامت میکند دشمن مرا در عشق ورزیدن
ملامت میکند دشمن مرا در عشق ورزیدن به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن نگردانند بدگویان مرا دور از نکورویان به آواز سگان نتوان ز…
گلستانی و ما مستان بویی
گلستانی و ما مستان بویی چه باشد گر بیابم آرزویی چو از روی تو محروم است چشمم سحرگه با صبا بفرست بویی میان ما چو…
غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز
غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود برو که راحت…
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را می ده پیاپی تا شوم ز…
دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک
دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک کاب حیوان میچکانید از لب چون شکرک گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو در…
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار…
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون قامت تو سروی در بوستان نروید چون عارض تو یک گل در گلستان نروید گر باد بوی زلفت گرد چمن برآرد یک برگ گل…
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری تا ببینیم نظیرت به جهان گردیدیم نیکوان را همه…
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست به کام دشمنم از آرزوی…
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند من دیوانه ز زنجیر نمیاندیشم که کشیدهست مرا…
این مقبلان که باخبر از روز محشرند
این مقبلان که باخبر از روز محشرند جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند از حسن خلق همچو بهشتی مزینند یا بند روح…
ای خواب که میبینمت از بهر خیالی
ای خواب که میبینمت از بهر خیالی حیف است که با دیده تو را نیست وصالی از رهگذر خواب توان دید خیالت در آرزوی خواب…
آرزومندم ولیکن کو قدم
آرزومندم ولیکن کو قدم در فراقت شد وجودم کالعدم نامه وقتی مینوشتم پیش دوست آتش این نوبت همیسوزد قلم ای دریغا خواب کاو هر شب…
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی که مرا با دگری هست خیالی باقی مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت وان…
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری خامی که بدین صورت در کار نمیآید او را نتوان گفتن جز…
لبت راست آب حیاتی دگر
لبت راست آب حیاتی دگر دهان تو دارد نباتی دگر تو سلطان حسنی و ما بینوا بود حسن را هم زکاتی دگر نظر کرده چشمت…
عشق از صورت او آینه جان بنمود
عشق از صورت او آینه جان بنمود تا در آن آینه عکس رخ جانان بنمود حسن او عکس جمالیست که بیش از نظر است عجب…
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود حسن روزافزون طلب، جاوید با وی عشق باز حسن…
دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر
دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر پیداست در بیان من امروز آن شکر چون نی به خدمت تو بسی بستهام میان تا همچو نی…
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی سهل است عاشقان را از جان خود بریدن لیکن ز روی جانان…
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات جان صاحبنظران…
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
تورا چیزی ورای حسن و آن هست نپندارم نظیرت در جهان هست از آن دادن نشان، کار زبان نیست ولی در گفت و گویم تا…
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون داری وزان زیادت دارم…
برای دیدن رویت خوش است بینایی
برای دیدن رویت خوش است بینایی ز بهر نام تو آید به کار گویایی نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز بدان…
این ز آب وخاک نیست که جانی مصور است
این ز آب وخاک نیست که جانی مصور است چشم جهانیان به جمالش منور است گر زان که نسبتش به عناصر همیکنند آبش مگر ز…
آنچه باید همه داری و نداری مانند
آنچه باید همه داری و نداری مانند کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند اتفاق است که بی مثل جهانی لیکن قیمت حسن تو…
نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید
نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر نور…
مگر سنگین دل است و جان ندارد
مگر سنگین دل است و جان ندارد هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد مبادا زنده در عالم دلی کاو به زلف کافرت ایمان…
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی از مات شرم باد که پیمانشکن شدی آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت تا در چمن…
عجب باشد تن از جان آفریدن
عجب باشد تن از جان آفریدن ز گل خورشید تابان آفریدن میان چشمه خورشید تابان لبی چون آب حیوان آفریدن بهشتی بر سر سرو خرامان…
زهی مقبل که شد پیش تو مقبول
زهی مقبل که شد پیش تو مقبول بود دایم به سودای تو مشغول گر از رویت نیابد عقل نوری ز بینایی شود جاوید معزول مثال…
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان…
دارم امید وصل تمنای من ببین
دارم امید وصل تمنای من ببین طبع مشوش و دل شیدای من ببین برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار بر یاد روی و مویش…
چو رخسارت گل رنگین نباشد
چو رخسارت گل رنگین نباشد شکر چون لعل تو شیرین نباشد بدیدم عارض و روی تو گفتم بدین خوبی گل و نسرین نباشد نهان داری…
ترکم زمی مغانه سرمست
ترکم زمی مغانه سرمست میآمد و عقل رفته از دست مخمور ز باده چشم جادو شوریده ز باد زلف چون شست در باره سوار بود…
بوی خوشت همره باد صباست
بوی خوشت همره باد صباست آنچه صباراست میسر که راست دوش چو بوی تو به گلزار برد نالۀ مرغان سحرخوان بخاست گل چو نسیم تو…
بر سر کوی تو سرها میرود
بر سر کوی تو سرها میرود جان فدای روی زیبا میرود نیست کویت منزل تر دامنان هر که عیار است آنجا میرود چون تو پا…
اینک نسیمی میدهد کز دوست میآرد خبر
اینک نسیمی میدهد کز دوست میآرد خبر برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا دارد…
آن نه نقشیست که در خاطر نقاش آید
آن نه نقشیست که در خاطر نقاش آید فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید گر به چشم خوش او در نگرد مستوری زهد…
نه باغ بود و نه انگور و می، نه بادهپرست
نه باغ بود و نه انگور و می، نه بادهپرست که دوست داد شرابی به عاشقان الست هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی…
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است در گردنم ز حلقه زلفش سلاسل است تعجیل میکنی تو و پایم نمیرود بیرون شدن ز منزل…
گرچه سیاحان جهان گردیدهاند
گرچه سیاحان جهان گردیدهاند مثل رویت کافرم گر دیدهاند مهرورزان پیش نقش روی تو بر جمال شاهدان خندیدهاند ماهرویان ز اشتیاقت سالها پای سرو و…
عالمی را به جمالت نگران میبینم
عالمی را به جمالت نگران میبینم نه بدین دل نگرانی که من مسکینم مگرم دست اجل از سر پا بنشاند ور نه تا هست قدم…
زهی شمایل موزون و قد دلبندش
زهی شمایل موزون و قد دلبندش که هر که دید رخش گشت آرزومندش گر او در آینه و آب ننگرد زین پس کسی نشان ندهد…
دوست آن دارد و آن است که جان میبخشد
دوست آن دارد و آن است که جان میبخشد مهربانی به دل اهل دلان میبخشد عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش گوهر…
خیالی بود و خوابی وصل یاران
خیالی بود و خوابی وصل یاران شب مهتاب و فصل نوبهاران میان باغ و یار سرو بالا خرامان بر کنار جویباران چمن میشد ز عکس…
چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی
چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی از هر طرف ز خلق برآید قیامتی عالم چنان ملاحت حسنت فروگرفت کز هیچ کس امید ندارم سلامتی…
ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من
ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من تا جدا گشت ز…
بوسهای را گر به جان شاید خرید
بوسهای را گر به جان شاید خرید جان بباید داد روز من یزید یافتن معشوق را چون ممکن است از وصال امید نتوانم برید پای…