غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بیپناه تو…
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست بستان جام و درآشام که آن شربت توست عدد ذره در این جو هوا عشاقند طرب و…
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری سر خنب برگشای و برسان شراب ناری چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد…
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور گر چه پیر کهنهای در حکمت…
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند در تن من خون…
زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم
زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا نه ناله…
زان ازلی نور که پروردهاند
زان ازلی نور که پروردهاند در تو زیادت نظری کردهاند خوش بنگر در همه خورشیدوار تا بگدازند که افسردهاند سوی درختان نگر ای نوبهار کز…
ز قند یار تا شاخی نخایم
ز قند یار تا شاخی نخایم نماز شام روزه کی گشایم نمیدانم کجا می روید آن قند کز او خوردم نمیدانم کجایم عجایب آنک نقلش…
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت سری برآر ز…
ز اول بامداد سر مستی
ز اول بامداد سر مستی ورنه دستار کژ چرا بستی؟! به خدا دوش تا سحر همه شب باده بیصرفه، صرف خوردستی در رخ و رنگ…
روستایی بچهای هست درون بازار
روستایی بچهای هست درون بازار دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد در فغانند از او از…
روح زیتونیست عاشق نار را
روح زیتونیست عاشق نار را نار میجوید چو عاشق یار را روح زیتونی بیفزا ای چراغ ای معطل کرده دست افزار را جان شهوانی که…
رهید جان دوم از خودی و از هستی
رهید جان دوم از خودی و از هستی شدهست صید شهنشاه خویش در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه زهی بلند که…
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل کل قلب لهواه وجد الصبر یصل سنه الوصل قصیر عجل معتجل سنه الهجر طویل و مدید و ممل یملاء…
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین این دل من چه پرغم است وان…
دیدن روی تو هم از بامداد
دیدن روی تو هم از بامداد درد مرا بین که چه آرام داد در دل عشاق چه آتش فکند جانب اسرار چه پیغام داد چون…
دوش همه شب دوش همه شب
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام افندی آخر شب شد آخر شب شد خوردم می از جام افندی شیر و شکر…
دو چشم آهوانش شیرگیرست
دو چشم آهوانش شیرگیرست کز او بر من روان باران تیرست کمان ابروان و تیر مژگان گواهانند کو بر جان امیرست چو زلف درهمش درهم…
دلارام نهان گشته ز غوغا
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا…
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم…
دل آمد و دی به گوش جان گفت
دل آمد و دی به گوش جان گفت ای نام تو این که مینتان گفت درنده آنک گفت پیدا سوزنده آنک در نهان گفت چه…
درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم
درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم ما شاخ یک…
به خدایی که در ازل بودهست
به خدایی که در ازل بودهست حی و دانا و قادر و قیوم نور او شمعهای عشق فروخت تا بشد صد هزار سر معلوم از…
در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی
در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی دوش شب با کی بدی که چو سحر میخندی ای بهاری که جهان از دم تو خندان…
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده…
دارد درویش نوش دیگر
دارد درویش نوش دیگر و اندر سر و چشم هوش دیگر در وقت سماع صوفیان را از عرش رسد خروش دیگر تو صورت این سماع…
خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی جان پرانوار همچنانک تو دیدی از چمن یار صد روان مقدس در گل و گلزار همچنانک تو دیدی هر…
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم عاشق و…
خلق میجنبند مانا روز شد
خلق میجنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و شادی تو تا…
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم شب و روز می بکوشم که برهنه را…
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری مثال ده که نروید ز سینه خار غمی مثال ده…
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند بال برآرد این دلم چونک غمت پرک…
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم از معانی در معانی تا روم من خوشترم در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است سوی صورت…
چون بزند گردنم سجده کند گردنش
چون بزند گردنم سجده کند گردنش شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار هین که هزاران…
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را که بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری…
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر چو روی انور او گشت دیده دیده مقام دیدن حق…
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقلها پیشش ز دانش برابر با سری کش پا…
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم همیخوریم می جان به حضرت سلطان چنانک بیلب و ساغر…
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی درهای آسمان را شب سخت میگشاید نیک اختریت باشد گر…
چند روی بیخبر آخر بنگر به بام
چند روی بیخبر آخر بنگر به بام بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد…
چمن جز عشق تو کاری ندارد
چمن جز عشق تو کاری ندارد وگر دارد چو من باری ندارد چه بیذوقست آن کش عشق نبود چه مردهست آن که او یاری ندارد…
چرا منکر شدی ای میر کوران
چرا منکر شدی ای میر کوران نمیگویم که مجنون را مشوران تو می گویی که بنما غیبیان را ستیران را چه نسبت با ستوران در…
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار که چارجوی…
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی مه سجده همیکردت…
جان خراباتی و عمر بهار
جان خراباتی و عمر بهار هین که بشد عمر چنین هوشیار جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار صورت…
تویی نقشی که جانها برنتابد
تویی نقشی که جانها برنتابد که قند تو دهانها برنتابد جهان گر چه که صد رو در تو دارد جمالت را جهانها برنتابد روان گشتند…
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد…
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را ز خون ما قصاصت را بجو این دم…
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او بشکن خمار را سر که سر همه شکست او بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر…
تشنه خویش کن مده آبم
تشنه خویش کن مده آبم عاشق خویش کن ببر خوابم تا شب و روز در نماز آیم ای خیال خوش تو محرابم گر خیال تو…