غزلیات مهستی گنجوی
از من طمع وصال داری
از من طمع وصال داری الحق هوس محال داری وصلم نتوان به خواب دیدن این چیست که در خیال داری جائی که صبا گذر ندارد…
چون اشتیاق من به تو افزون ز شرح بود
چون اشتیاق من به تو افزون ز شرح بود ممکن نشد که شرح دهم اشتیاق را از تلخی فراق تو تلخ است عیش من اندازه…
در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن
در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن خو گرفتم همچو نی با نالههای خویشتن جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم یار دلسوزی ندیدم…
ای دل از عشق گر دمی یابی
ای دل از عشق گر دمی یابی بر کف خاک آدمی یابی گر دمی خفته عشق در دیده از ازل تا ابد دمی یابی پادشاهی…
آن خال عنبرین که نگارم برو زده
آن خال عنبرین که نگارم برو زده دل میبرد از آنکه بوجه نکو زده قصاب وار مردم چشمم بچابکی مژگان قناره کرده و دلها بر…
جام را در کف دست تو نشست دگر است
جام را در کف دست تو نشست دگر است ید بیضا دگر و دست تو دست دگر است مهستی گنجوی
کاشکی انگشتوانش بودمی
کاشکی انگشتوانش بودمی تا در انگشتش همی فرسودمی تا هر آنگاهی که تیر انداختی خویشتن را کج بدو بنمودمی تا بدندان راست کردی او مرا…
طفل اشکم مدام در نظر است
طفل اشکم مدام در نظر است چه توان کرد پاره جگر است میرود یار و مدعی از پی خوب و زشت زمانه در گذر است…
شبی در برت گر بیاسودمی
شبی در برت گر بیاسودمی سر فخر بر آسمان سودمی جمال تو گر زانکه من دارمی بجای تو گر زانکه من بودمی به بیچارگان رحمت…