غزلیات – فروغی بسطامی
ما ز چشم تو مست یک نگهیم
ما ز چشم تو مست یک نگهیم بی خبر از خمار صبح گهیم گر به باد فنا دهی ما را سر مویت به عالمی ندهیم…
گرد مه خط سیهکار نداری، داری
گرد مه خط سیهکار نداری، داری روز روشن به شب تار نداری، داری صنعت دلکش داود ندانی، دانی زره از طرهٔ طرار نداری، داری زلف…
گر جلوهگر به عرصهٔ محشر گذرکنی
گر جلوهگر به عرصهٔ محشر گذرکنی هر گوشه محشر دگری جلوهگر کنی کاش آنقدر به خواب رود چشم روزگار تا یک نظر به مردم صاحب…
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت…
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست در عین خشم اهل هوس را به خون کشید کامی…
عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند وز شاخه گل داد دل زار گرفتند از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند وز بوی سمن طاقت عطار…
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری دهان غنچهٔ…
ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان هم جامه را…
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس…
دوشینه مهی به خواب دیدم
دوشینه مهی به خواب دیدم یعنی به شب آفتاب دیدم شب ها به هوای خاک کویش چشم همه را پرآب دیدم هر گوشه ز تیر…
دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد برو به عالم صورت،…
در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی
در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی خوش آن که از کمین به در آیی کمان…
خونم بتی ریخت کش داده بی چون
خونم بتی ریخت کش داده بی چون مژگان خون ریز در ریزش خون بی باده دیدی چشمان سرمست بی می شنیدی لبهای میگون در عهد…
حق ز رخت کرده ظهور ای صنم
حق ز رخت کرده ظهور ای صنم این چه ظهور است و چه نور ای صنم قامت تو شور قیامت نمود این چه قیام است…
چندین هزار صید فتد از قفای تو
چندین هزار صید فتد از قفای تو هر گه که التفات کنی بر قفای خویش امکان شکوه هست ز جور و جفای تو شرم آیدم…
جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم
جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم که از سلاسل تو مستحق زنجیرم ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم…
تنگ شد از غم دل جای به من
تنگ شد از غم دل جای به من یک دل و این همه غم وای به من قتلم امروز نشد تا چه کند حسرت وعده…
تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو
تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو حلق من است و حلقهٔ زلف دوتای تو گر من میان اهل محبت نبودمی کس را…
تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود
تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای حلقهٔ موی…
پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام
پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست تیغ بردار که منت…
به جان تا شوق جانان است ما را
به جان تا شوق جانان است ما را چه آتشها که بر جان است ما را بلای سختی و برگشته بختی از آن برگشته مژگان…
بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم
بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم از مژه ترک مست من صف زده بر شکست…
ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشان
ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشان خیز و به دیدهام نشین، آتش دل فرو نشان با همه جهد از آن کمر، هیچ…
ای خنده تو راهزن کاروان قند
ای خنده تو راهزن کاروان قند ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند از هم جدا…
آن که مرادش تویی از همه جویاتر است
آن که مرادش تویی از همه جویاتر است وان که در این جستجو است از همه پویاتر است گر همه صورتگران صورت زیبا کشند صورت…
امشب ز رخش انجمنم خلد برین است
امشب ز رخش انجمنم خلد برین است حوری که خدا وعده به من داده همین است رفتن به سلامت ز در دوست گمان است مردن…
از جلوه حسنت که بری از همه عیب است
از جلوه حسنت که بری از همه عیب است آسوده دل آن است که در پردهٔ غیب است هم از رخ تو صحن چمن لاله…
یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست
یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست نکتهای هست در این پرده که عاشق…
هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد دستی که بر میان وصال تو میزدم تیغ فراق منقطعش از…
هر دل شیدا که شد به روی تو مایل
هر دل شیدا که شد به روی تو مایل باز نگردد به صدهزار دلایل سرو فرازنده از قیام تو بی پا مهر فروزنده از جمال…
نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم
نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم مژه آراست که غوغای صف عشاقم طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم…
منت خدای را که خداوند بینیاز
منت خدای را که خداوند بینیاز عمر دوباره داد به شاه گدانواز داری تخت ناصردین شاه تاجور کز فضل کردگار بود عمر او دراز تا…
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد…
ما دل خود را به دست شوق شکستیم
ما دل خود را به دست شوق شکستیم هر شکنش را به تار زلف تو بستیم تا ننشیند به خاطر تو غباری از سر جان…
گر هلاک من است عنوانش
گر هلاک من است عنوانش سر نپیچم ز خط فرمانش مرد میدان عشق دانی کیست آن که اندیشه نیست از جانش کس به میدان عشق…
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید مرد باید نزند دست به کاری که نباید چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را…
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که…
کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند گر به جنت هم نشین با ابلهان…
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است من مجرم محبت و دوزخ فراق یار واه درون به…
شربتی در دو لعل جانان است
شربتی در دو لعل جانان است که خیالش مفرح جان است از پی قتل مردم دانا تیغ در دست طفل نادان است میتوان یافتن ز…
ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر است
ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر است پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان مطلب این تشنه…
ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی
ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی تویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منی دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی ز دفتر…
دی به رهش فکندهام طفل سرشک دیده را
دی به رهش فکندهام طفل سرشک دیده را در کف دایه دادهام کودک نورسیده را بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد کان سر…
دل نداند که فدای سر جانان چه کند
دل نداند که فدای سر جانان چه کند گر فدای سر جانان نکند جان چه کند لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست تا دهان تو…
در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است
در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد کز…
خوشا دلی که تو باشی نگار پردهنشینش
خوشا دلی که تو باشی نگار پردهنشینش به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش گهی ز باده…
چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین
چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین حلقههای او بشمر، عقدههای کارم بین از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت هاله بر مهش…
چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت قدمی چند پی مغبچگان باید رفت نقد جان را به سر کوی بتان باید داد پاک شو…
جستیم راه میکده و خانقاه را
جستیم راه میکده و خانقاه را لیکن به سوی دوست نجستیم راه را تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش نتوان کشیدن این همه…
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد دامن پاک تو…