غزلیات – فروغی بسطامی
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را گهی زلفش پریشان میکند یک دشت سنبل…
توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم که صید زخمی آن ترک سخت بازویم امید طلعت او میبرد به هر جایم هوای طرهٔ او…
تا لعل تو باده داده یاران را
تا لعل تو باده داده یاران را بس توبه شکسته توبه کاران را خواهی نرسی به ناامیدیها نومید مکن امیدواران را سر پنجهٔ عشقت از…
تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم خبر این است که تا به قدم جان شدهایم تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم واقف…
تا با تو آرمیدهام از خود رمیدهام
تا با تو آرمیدهام از خود رمیدهام منت خدای را که چه خوش آرمیدهام روی تظلم من و خاک سرای تو دست تطاول تو و…
به کویش دوش یا رب یا ربی بود
به کویش دوش یا رب یا ربی بود که را یارب ندانم مطلبی بود شب و روزی که در میخانه بودیم ز حق مگذر که…
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد بلعجب…
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن چندین هزار احسنت میبایدت کشیدن روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش سهل است در محبت پیراهنی دریدن…
ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی
ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی دلها تمام اگر تو ندزدیدهای چرا لرزان و…
آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره
آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره بیداریم چه دانی، ای خفتهای که شبها…
اگر مردان نمی بردند امتحانش را
اگر مردان نمی بردند امتحانش را نمی دانم که بر میداشت این بار گرانش را من بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری را که نگرفتهست دست…
آتشزدگان ستم آب از تو نخواهند
آتشزدگان ستم آب از تو نخواهند دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند فردای قیامت که حساب همه خواهند خونین کفنان هیچ حساب از تو…
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد…
هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
هر کس که به جان دسترسی داشته باشد باید که به دل مهر کسی داشته باشد زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد ترسد که…
نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی یک…
میفشان جعد عنبر فام خود را
میفشان جعد عنبر فام خود را ببین دلهای بی آرام خود را سپردم جان و بوسیدم دهانت به هیچ آخر گرفتم کام خود را به…
من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو
من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو وز هر دهنی نشنود الا سخن تو ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را در سلسلهٔ زلف…
مستان بزم عشق شرابی نداشتند
مستان بزم عشق شرابی نداشتند در عین بی خودی می نابی نداشتند هرگز به غیر خون دل و پارهٔ جگر شوریدگان شراب و کبابی نداشتند…
لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی
لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند من…
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن هم نکتهٔ وحدت را با…
گر آن صنم ز پرده پدیدار میشود
گر آن صنم ز پرده پدیدار میشود تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود ساقی بدین کرشمه اگر میکند به جام مسجد رواق خانهٔ خمار میشود گر…
کسی پا به کوی وفا میگذارد
کسی پا به کوی وفا میگذارد که اول سری زیر پا میگذارد لبی تشنه لب داردم چون سکندر که منت بر آب بقا میگذارد دلی…
فریاد که رفت خونم از یاد
فریاد که رفت خونم از یاد چون دیده به روی قاتل افتاد فرزند بشر بدین روش نیست حوری بچهای تو یا پریزاد آتش به درون…
صورتگران که صورت دل خواه میکشند
صورتگران که صورت دل خواه میکشند چون صورت تو مینگرند آه میکشند جمعی شریک حال پراکندهٔ مناند کز طرهٔ تو دست به اکراه میکشند لب…
شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش
شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش مستانه میرسم ز در پیر میفروش خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس…
زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد
زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد خرمنی نیست که غمهای تو بر باد…
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا وز هوا…
دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین
دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین شکر گدای آن لب شکرفشان نگر عنبر غلام آن…
دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد
دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد شمهای از خط سبز تو بیان…
دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز من
دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز من مشکین کمند خسرو مسکین نواز من گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست گفتا که تار طره زنجیر ساز…
خداخوان تا خدادان فرق دارد
خداخوان تا خدادان فرق دارد که حیوان تا به انسان فرق دارد موحد را به مشرک نسبتی نیست که واجب تا به امکان فرق دارد…
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند چون شهیدان طلب را زنده میسازند باز کوهکن…
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش شب که از خوی بد او رخت میبندم ز کویش…
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش نه الله است هر اسمی که بسرایند…
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم هر صبح ز روی تو هم خانهٔ…
تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم
تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم…
تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی آسوده…
به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن من که دادم بی قراری را قرار خویشتن کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار پرده را…
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش تیر هلاک بر دل…
این چه دامی است که از سنبل مشکین داری
این چه دامی است که از سنبل مشکین داری که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری همه را نیش محبت زدهای بر دل…
ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما
ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما وین سلسله سرمایهٔ دیوانگی ما سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی کس نیست درین عرصه…
اولم رام نمودی به دل آرامیها
اولم رام نمودی به دل آرامیها آخرم سوختی از حسرت ناکامیها تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل من وخاک در میخانه و بدنامیها چشم…
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردم
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردم گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد بزرگی…
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد نوک…
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن است رخ افروختهاش خجلت ماه فلک است قد افراختهاش…
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم خون مردم همه گردید گریبان گیرم گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش آن که کردهست…
هر جا سخنی از آن دهان رفت
هر جا سخنی از آن دهان رفت کیفیت باده از میان رفت خوش آن که به دور چشم ساقی سر مست و خراب از این…
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند شاهدان شهر ما از لعل میگون کردهاند میپرستان ماجرا از حسن ساقی کردهاند تنگ دستان داستان از…
من بر سر کوی تو ندیدم
من بر سر کوی تو ندیدم خاکی که به سر نکرده باشم از دست جفای تو نماندهست شهری که خبر نکرده باشم جز مهر تو…
مرا با چشم گریان آفریدند
مرا با چشم گریان آفریدند تو را با لعل خندان آفریدند جهان را تیرهرو ایجاد کردند تو را خورشید تابان آفریدند خطت را عین ظلمت…