غزلیات – صائب تبریزی
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت گوهر مقصود را در دامن همت…
چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را
چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را که بر موی میان مور در صحرا نهی پا را قدم بیجا نهادن در قفا دارد…
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری روی چون آینه را در بغل خط مگذار…
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم دلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنم نه آه بر لب و نه گریه در نظر دارم…
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است هر کجا فاخته ای هست درین سبز…
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست سخن تلخی اگر می گذرانی مردی دعوی حوصله تنها به…
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست در هر چه کند صرف به جز آه، حرام…
چشم را خیره کند پرتو زیبایی تو
چشم را خیره کند پرتو زیبایی تو من و از دور تماشای تماشایی تو در ریاضی که تو باشی، به نظر می آید سرو چون…
هر چند خط باطلم از تار وپود خویش
هر چند خط باطلم از تار وپود خویش خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم بندم لب هزار…
چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیست
چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیست تهمت چه می نهی که در فیض باز نیست از انقلاب، ملک خراب آرمیده است مستان عشق…
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا بیش ازان است فروغ دل نورانی من کز فلک در…
چشم او تعلیم رم کردن به آهو می دهد
چشم او تعلیم رم کردن به آهو می دهد غمزه او تیغ بیباکی به ابرو می دهد در دل شب می توان گل چید از…
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود می توان…
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح تا…
نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را
نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ خاک…
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست…
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم…
جوش گل شد، باده گلرنگ می باید کشید
جوش گل شد، باده گلرنگ می باید کشید انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت دامن…
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم تا دم آخر گسستن…
جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد
جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر غافلان…
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد در کتابی که…
جمعی که افسر از خرد خام کرده اند
جمعی که افسر از خرد خام کرده اند از بحر اختصار به یک جام کرده اند در بند غم منال که مرغان دوربین سیر چمن…
نی خود را بشکن گر شکری می طلبی
نی خود را بشکن گر شکری می طلبی برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت بیخبر شو…
جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است
(جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است گردبادی که درین بادیه سرگردان است) (دل رم کرده ما را به تغافل مسپار که…
نوا پیوسته در بزم شراب ناب می باید
نوا پیوسته در بزم شراب ناب می باید مسلسل نغمه تر چون صدای آب می باید زصدق جستجو بی راهبر واصل به دریا شد سبکسیر…
جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم
جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم حلقه چشمی چو دور آسمان می خواستم تا به کام دل نظر…
نه هر سخن نشناسی سخنوری داند
نه هر سخن نشناسی سخنوری داند نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند عیار آبله دست را که می داند نه قیمت گهرست این که جوهری…
جانی که سر از روزن فتراک برآورد
جانی که سر از روزن فتراک برآورد از گرد گریبان بقا سر بدر آورد امید که دولت ز درش بیخبر آید هر کس به من…
نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما
نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما دیده خونخوار ما را نیست سیری از…
جان را به دم خنجر قاتل برسانم
جان را به دم خنجر قاتل برسانم طوفان زده خویش به ساحل برسانم چندان مرو ای جان که من از گریه شادی آبی به کف…
نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی
نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است…
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق صبح قیامت از دهن خم کند طلوع چون برلب…
نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را
نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را به بوی گل ز خواب…
تیغ زبان به عاشق حیران چه می کند
تیغ زبان به عاشق حیران چه می کند با پای خفته خار مغیلان چه می کند یک بار سر برآر زجیب قبای ناز دست مرا…
نمی تابد ز آتش روی، خط عنبر آلودش
نمی تابد ز آتش روی، خط عنبر آلودش چه شمع است این که چون پروانه گردد گرد سردودش تماشای گل و شبنم گوارا باد بربلبل…
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر…
نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا
نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون…
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد تمکین تو از کوه گران گرد برآورد رفتار…
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد وگرنه…
تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد
تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد که…
نقش پردازان میسر نیست تصویرش کنند
نقش پردازان میسر نیست تصویرش کنند ساده لوح آنان که می خواهند تسخیرش کنند چون شرر از سنگ آسان است بیرون آمدن وای بر آن…
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار…
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید ز اشک و…
ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی
ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر تا…
نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم
نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم غرور دولت دیدار شرکت بر نمی…
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر به هر…
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا قانعم…
تدبیر محال است به تقدیر برآید
تدبیر محال است به تقدیر برآید رو به چه خیال است که با شیر برآید در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن چون عکس ز…
نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن…
تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید
تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد آنچه ویرانه ام…