غزلیات – صائب تبریزی
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است به زیر سایه شمشیر…
درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد
درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن عندلیب…
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو عالم پرست از تو و خالی است جای تو هر چند کاینات گدای در تواند یک آفریده نیست…
در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست
در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست از عشق می توان به حیات ابد رسید بی جوش عشق شیره…
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
در گلشنی که بند قبای تو وا شود چندین هزار پیرهن گل قبا شود ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک در چشم قدردانی من…
در کوی خرابات گروهی که خموشند
در کوی خرابات گروهی که خموشند از صافدلی چون خم سربسته به جوشند از دور نیفتند به صد شیشه لبریز در بزم می آنها که…
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام…
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب هر سری را در خور همت کلاهی داده…
در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود
در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود هرکه پیوست به این سلسله دیوانه شود حسن را عشق ز آفات بلاگردانی است شمع را دست…
در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست
در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست می دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرست از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق شعله از عاقبت…
در دل ما بخت سبز بارندارد
در دل ما بخت سبز بارندارد دانه ما زنگ نوبهار ندارد چشم شرر در کمین سوختگان است با دل افسرده عشق کار ندارد شیشه دلان…
در خرابات مغان ستار باش
در خرابات مغان ستار باش چون لب پیمانه بی گفتار باش مهر خاموشی به لب زن چون حباب درمحیط معرفت سیار باش فردشو چون نقطه…
در جهان کس می عشرت نتوانست کشید
در جهان کس می عشرت نتوانست کشید آروز پای فراغت نتوانست کشید آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ نفسی شعله فطرت نتوانست کشید…
در بیخودی گذشت زمان شباب من
در بیخودی گذشت زمان شباب من شد پرده دار دولت بیدار خواب من نگذاشت آب در جگرم عشق خانه سوز بی اشک شد ز تندی…
در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد
در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد علاج من همان از چشم بیمار تو…
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی آن که آخر سر به صحرا داد بی بال…
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد گردون سنگدل به دل ما حواله کرد هرکس که راه برد به کم عمری بهار چون لاله…
داغ با سینه ارباب محبت چه کند؟
داغ با سینه ارباب محبت چه کند؟ لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟ زهر در مشرب ما باده لب شیرین است با دل ما…
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر با غزالان سخن کارست صیاد مرا کی مرا…
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری در حمله اول ز جهان گرد برآرد از خال…
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد دو روزه هستی من عمر جاودانی شد به عمر خویش تلافی نمی توان کردن زفرصت آنچه مرا…
خوشا دلی که دراودرد را گذر باشد
خوشا دلی که دراودرد را گذر باشد خوشا سری که سزاوار دردسر باشد شرربه آتش وشبنم به بوستان برگشت دل رمیده ما چند در سفر…
خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت
خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد…
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید رخساره گلرنگ تو خوناب گشاید از چشمه خورشید مجو آب مروت کاین چشمه ز چشم دگران آب گشاید…
خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا
خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا می…
خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین را بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی…
خطی کان رخ تازه می آورد
خطی کان رخ تازه می آورد جهان را به شیرازه می آورد شرابی است لبهای میگون یار که مستی وخمیازه می آورد ز رخسار خوبان…
خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت
خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را دامن…
خط سر از خال لب جانانه می آرد برون
خط سر از خال لب جانانه می آرد برون حسن گیرا دام را از دانه می آرد برون چون زلیخا، ماه مصر من به جان…
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
خط تو راه دین ودل وهوش می زند ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند از خط سبز مستی حسن تو کم…
خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی
خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟ غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری…
زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد
زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه…
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد نمک در دیده من پرده های خواب می گردد چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی…
زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد
زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟ زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشت مست چون از می…
زچهره ات عرق شرم چشم حیران شد
زچهره ات عرق شرم چشم حیران شد خط از لب تو سیه مست آب حیوان شد زمین ساده پذیرای نقش زود شود ز عکس روی…
زبان شکوه من چشم خونفشان من است
زبان شکوه من چشم خونفشان من است چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟ ز شرم حسن…
زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد
زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی…
زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است آب بردار که صحرای فنا بی آب است پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت…
ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداری
ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداری زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه…
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟ دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل…
ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم
ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن…
ز عمر باج ستاند می دو ساله ما
ز عمر باج ستاند می دو ساله ما به آفتاب شبیخون زند پیاله ما ز بی قراری ما دردسر کشد بالین شبی که دختر رز…
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد مرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزد چو لاله می شود از باد صبح روشنتر چراغ هرکه…
ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را
ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را مکرر بود وضع روز وشب، آن…
ز روشنی جگر داغدار دارد شمع
ز روشنی جگر داغدار دارد شمع ز راستی مژه اشکبار دارد شمع چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع تمام…
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد زمین سوخته روشن به یک شرر گردد چنان که می شود آتش بلند از دامن ز…
ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگیر؟
ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگیر؟ که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید فقیر…
ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست
ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد! که…
ز خامشی دل روشن شود سیاه مرا
ز خامشی دل روشن شود سیاه مرا سیاه خیمه لیلی است دود آه مرا ز داغ زیر نگین من است روی زمین ز اشک و…
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان…