غزلیات – صائب تبریزی
به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود را
به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود را نکردی گوش بر تعلیم ما تا باختی خود را ندانستی که چشم بد نکویان را زیان…
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست دامن دشت فنا پاکترست از کف دست سنگ اگر هست درین راه،…
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامه پروانه بال پروانه است یکی است بستن احرام و بستن زنار ترا که روی دل…
شور دریای سخن از دل پر جوش من است
شور دریای سخن از دل پر جوش من است قفل گنجینه معنی لب خاموش من است معنی بکر که در پرده غیب است نهان بی…
به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا
به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا ندارد طاقت بند گران بال…
شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند
شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند شور محشر را صفیر نی تصور…
به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد
به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد کنم با کوه چون نسبت ترا…
شمع را شب تیغ روشن از نیام آید برون
شمع را شب تیغ روشن از نیام آید برون از سیاهی اختر پروانه شام آید برون حسن کامل می شود در پرده شرم و حیا…
به خاک دیر جبینی که آشنا باشد
به خاک دیر جبینی که آشنا باشد اگر به کعبه رود روی بر قفا باشد نشاط هردو جهان بی حضور دل بادست بجاست تخت سلیمان…
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر…
به جوش آرد شراب شوق را رخسار گلگونش
به جوش آرد شراب شوق را رخسار گلگونش گریبان می درد خمیازه از لبهای میگونش اگر ذوق تماشای خودآن مغرور دریابد که می آرد دگر…
مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید
مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید پرده پوشی چون شب تاریک، کار صبح نیست…
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد به…
مرا همیشه دل از وصل یار می شکند
مرا همیشه دل از وصل یار می شکند سبوی من به لب جویبار می شکند چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا که درد…
به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟
به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟ به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید زمشرق می شود هر اختری…
مرا ز دور تماشای خط یار بس است
مرا ز دور تماشای خط یار بس است که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق که…
بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم
بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم آتش داغ من از مجمره طور بود چاک در پرده زنبوری انگور افکند شیوه دختر رز نیست که مستور…
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
مرا به میکده هر کس که راه بنماید در بهشت به رویش خدای بگشاید بجز قلمرو مازندران کجا دیگر کلاه گوشه مینا به ابر می…
بگیر جام هلالی ز رخ نقاب انداز
بگیر جام هلالی ز رخ نقاب انداز ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور محبت گل این باغ…
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل نبسته است به…
بس که زند موج نور سرو روانش
بس که زند موج نور سرو روانش هاله ماه است طوق فاختگانش قطره اشکی به روی نامه سیاهی است چشمه حیوان ز انفعال دهانش خشک…
مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید
مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان…
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب چون چراغ روز می میرد برای خامشی…
محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست شبنمی نیست درین باغ به محرومی من که قماش…
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد دستها بر هم زدی دریا…
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت گل آب ورنگ…
برق جلال، عین جمال است پیش ما
برق جلال، عین جمال است پیش ما داغ پلنگ، چشم غزال است پیش ما افتاده از شکستگی آن روی، رنگ ما رنگ شکسته، چهره آل…
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها عنان نفس را بگذار چندی تا…
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برانگیزد غبار از مغز جان درد برآرد گرد از آب روان درد که می گیرد عیار صبرها را اگر گیرد کناری از میان درد تو…
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است دامن…
بر سر بالین بی دردان گل احمر فشان
بر سر بالین بی دردان گل احمر فشان عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان شکر این معنی که عمر جاودانی یافتی مشت آبی ای…
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست صلح از…
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن…
ما طالع جمعیت اسباب نداریم
ما طالع جمعیت اسباب نداریم روزی که هوا هست می ناب نداریم روی دل ما در حرم کعبه بود فرش در ظاهر اگر روی به…
بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد
بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟…
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم خلق ملایم است قبای حریر ما ما…
بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش
بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد درین قلمرو…
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم سنگ ملامت دل دیوانه خودیم چون بلبل از ترانه خود مست می شویم ما غافلان به خواب ز افسانه…
باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟
باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟ می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوست هر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی است از فیض آفتاب ثریا…
ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم
ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم خرمن خود پاک ما از باد دستی می کنیم نیست ممکن خودشکن غالب نگردد برغنیم در شکست…
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن در بهاران…
لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت
لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت خودنمایی شیوه ما نیست در راه طلب…
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای شعله…
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت سبزه…
با عشق او ز هر دو جهانیم پاکباز
با عشق او ز هر دو جهانیم پاکباز ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز از خاک منت گل بی خار می کشیم با آن…
لب میگون تو خمار کند تقوی را
لب میگون تو خمار کند تقوی را چشم بیمار تو آرد به زمین عیسی را سرو بسیار به رعنایی خود می نازد جلوه ای سر…
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
با زلف کار نیست رخ یار دیده را ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان معشوق در…
لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر
لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر خارها صفهای مژگان می نماید در نظر هر غباری کز زمین خیزد در این آب و هوا…
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا نان جو خور، در…
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش برق فنای خرمن پندار خویش باش پا از گلیم مرتبه خود مکن دراز چون نقطه پاشکسته پرگار خویش باش…