غزلیات – صائب تبریزی
حضور قلب کی در سینه پرشور می باشد؟
حضور قلب کی در سینه پرشور می باشد؟ کجا آسودگی در خانه زنبور می باشد؟ زکشتن زنده جاوید می گردند اهل حق که از دار…
من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارم
من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارم عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم اگر بیرون نمی آیم ز خلوت نیست بی صورت سخن…
دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ
دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ کار خود چون کوهکن با تیشه خود…
مکن ملاحظه ازآهم ای بهشت وجود
مکن ملاحظه ازآهم ای بهشت وجود که عود مجمر آزادگان ندارد دود تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت که در رکاب تو آمد قیامت…
دمید صبح، سر از خواب بیخودی برکن
دمید صبح، سر از خواب بیخودی برکن ز اشک گرم می آتشین به ساغر کن مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار تلاش صحبت آن…
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟ منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا که آخر می شود،…
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن آیینه چشم شور بود در دیار حسن دام بود به طبع هوسناک سازگار بیگانه پرورست هوای دیار حسن از…
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من پنبه برمی دارد از مینا می منصور من جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد…
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده…
مشو چو بیخبران غافل از نظاره گل
مشو چو بیخبران غافل از نظاره گل که یک دو صبح بود شوخی ستاره گل برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال که همچو سوخته…
دل هر کس به تعظیم سخن از جا نمی خیزد
دل هر کس به تعظیم سخن از جا نمی خیزد قیامت گر به بالینش رسد بر پا نمی خیزد چنین دستی که در دل رخنه…
مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد
مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می ریزد مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره…
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن نیست مانع چشم او را خواب ناز…
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت طوطی خط خوش نشین…
دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟
دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟ به مفت یوسف خود را به کاروان چه دهی؟ عنان به طول امل دادن از بصیرت نیست…
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست مصحف رویش ز خط تا هم…
دل طاقت حیرانی دیدار ندارد
دل طاقت حیرانی دیدار ندارد آیینه ما جوهر این کار ندارد گل می کند از رنگ پریشانی خاطر حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد تا…
یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود
یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان روی…
دل ساده در قلمرو صورت نمی شود
دل ساده در قلمرو صورت نمی شود تا نقش هست آینه خلوت نمی شود یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر تهمت حریف دامن عصمت نمی…
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست خاری که در دلم نخلد چون زبان مار در آشیانه من…
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
دل روشن از ریاضت بسیار می شود آهن ز صیقل آینه رخسار می شود از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند پیوسته شد چو مور به…
یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود
یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود این گل از صبح ازل شیدایی دستار بود پیشطاق شهرت از شعر بلندم رتبه یافت اینچنین…
دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت
دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت زاندک توجهی دل ما می توان گرفت خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده…
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت هر پرده…
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد از قفس بال و پر ما را…
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟ در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟ پای خواب آلود منزل را نمی بیند…
دل پر داغ گلستان سحرخیزان است
دل پر داغ گلستان سحرخیزان است نفس سوخته ریحان سحرخیزان است آه سردی که برآرند شب از سینه گرم شمع کافور شبستان سحرخیزان است دیده…
دل به دارالامن حیرت نه به آسانی رسید
دل به دارالامن حیرت نه به آسانی رسید داد جان این صید بسمل تابه حیرانی رسید مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی گشت چون…
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب…
دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز می گیرد
دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز می گیرد شکار خود به چشم بسته این شهباز می گیرد اگر روی دلی از غنچه این…
دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم
دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست با وجود…
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟ ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت گنج زیر قدم…
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن در رشته بی طاقت جان تاب نمانده است شیرازه اوراق دل آن…
درویش را زخرقه صد پاره نیست عار
درویش را زخرقه صد پاره نیست عار محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار زنگ از جبین آینه صیقل نمی برد زینسان که می برد…
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند چشمه خویش به دریای بقا پیوستند خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را در همین نشأه ز…
در واکرده، در بسته ز دربان گردد
در واکرده، در بسته ز دربان گردد دولت از خانه در بسته گریزان گردد آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند در سیه خانه کجا…
در نگارستان تهمت دامن گل پاک نیست
در نگارستان تهمت دامن گل پاک نیست گر همه پیراهن یوسف بود، بی چاک نیست ثابت و سیار او سوزانتر از یکدیگرند آتش افسرده در…
در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزد
در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزد این سحابی است که از دامن تر برخیزد باده در چشم و دل پاک پریزاد شود قطره چون…
در کودکی از جبهه من عشق عیان بود
در کودکی از جبهه من عشق عیان بود گهواره ز بیتابی من تخت روان بود انگشت نما بود دل سوخته من آن روز که از…
در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟
در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟ کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویش غفلت صیاد از نخجیر عین رحمت است وای بر صیدی که…
در ششدرست مهره اسیر جهات را
در ششدرست مهره اسیر جهات را درهم نورد سلسله ممکنات را بی نیش نیست نوشی اگر هست در جهان در شیشه کرده اند حصاری نبات…
در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش
در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دریغ همچو گل…
در روز حشر سایه کوه گناه من
در روز حشر سایه کوه گناه من گردید از آفتاب قیامت پناه من اندیشه از شکست ندارم که همچو موج افزوده می شود ز شکستن…
در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم
در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است چشم چون…
در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست
در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست شعله آواز را در شب نمود دیگرست نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع…
در جهان بی نیاز خاک سیم و زر شود
در جهان بی نیاز خاک سیم و زر شود آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود جان روشن از گداز جسم می بالد به خود…
در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش
در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت زنهار مکن…
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند چه دولتی است که مارا همان به ما بخشند سعادت ازلی جو که در گذر باشد…
دایم ز خود سفر چو شرر می کنیم ما
دایم ز خود سفر چو شرر می کنیم ما نقد حیات صرف سفر می کنیم ما سالی دو عید مردم هشیار می کنند در هر…
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دام و کمند گردن دلهاست آرزو دل مشت خار و موجه دریاست آرزو از دامن گشاده صحرای سینه ها چون موجه سراب سبکپاست آرزو از…