غزلیات – صائب تبریزی
آن کس که تمنای برو دوش تو دارد
آن کس که تمنای برو دوش تو دارد گر خاک شوددست در آغوش تو دارد بر چهره خورشید فروغ تو گواه است این چشم پر…
کیفیت می با لب شکرشکن توست
کیفیت می با لب شکرشکن توست نقلی که می از خویش برآرد دهن توست کرده است شکرخند به شیرین دهنان تلخ این شور که در…
آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست
آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست محتاج به دریا نبود گوهر…
کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟
کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟ از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی از دل بیدار کوته می شود راه دراز دور می سازد…
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید اگر بر…
کی به وصل از سینه عاشق تمنا کم شود؟
کی به وصل از سینه عاشق تمنا کم شود؟ نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود دامن صحرا نبرد ازخاطر مجنون غبار این نه…
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
حسن را در کار نبود باده ناب دگر چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم نیست…
کوه در بادیه شوق کمر می بندد
کوه در بادیه شوق کمر می بندد خاک چون آب روان بار سفر می بندد نیست از فوطه ربایان جهان پروایش موی ژولیده خود هر…
حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست
حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست این ناز دیگرست که پروای ناز نیست از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟ در ابروی…
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟ چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم آخر به چه امید…
حریم میکده پر جوش از خروش من است
حریم میکده پر جوش از خروش من است شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت…
که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟
که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟ که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را فروغ گوهری در دیده من…
حدیث خام مجویید در رساله ما
حدیث خام مجویید در رساله ما به مهر داغ رسیده است برگ لاله ما چو جام لاله، می ما چکیده داغ است کراست زهره که…
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند توان به چرخ سرخودزپیچ وتاب رساند چه چشمهای خمارین ولعل میگون است که می توان ز تماشای…
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود…
کلفت از سینه می ناب برون می آرد
کلفت از سینه می ناب برون می آرد گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند تا قیامت…
چون مه روی تو از حجاب برآید
چون مه روی تو از حجاب برآید از طرف مغرب آفتاب برآید جان ز تن تیره با شتاب برآید برق به تعجیل از سحاب برآید…
کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است
کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت…
چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشد
چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشد از باغ برگ عیش به دامان نمی کشد دلتنگ منت لب خندان می کشد ناز نسیم، غنچه…
کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده…
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما از آفتاب تجربه گشتیم خامتر نارس برآمد از سفر…
کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم
کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم مرا ز باد مخالف چو موج پروا نیست میان گشاده…
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را از سر پر شور ما ای عقل ناقص…
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟ که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل که آنجا…
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟ سرمه…
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی…
چون برق زود می گذرد آب و تاب خط
چون برق زود می گذرد آب و تاب خط زنهار دل مبند به موج سراب خط چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط غافل…
هنوز خنده ازان لب بدر نیامده است
هنوز خنده ازان لب بدر نیامده است نمک به پرسش داغ جگر نیامده است تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟ که نامه…
چو در پیاله رنجش می عتاب کند
چو در پیاله رنجش می عتاب کند پیاله روترش از تلخی شراب کند نسیم بی ادب امروز تند می آید مباد رخنه در آن غنچه…
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت همچو تار سبحه گر همواره…
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز بلند و پست جهان در قفای یکدگرست اگر به…
هلاک جلوه برق است آشیانه من
هلاک جلوه برق است آشیانه من بغل چو موج گشاید به سیل خانه من خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد که جغد خانه جدا می…
چهره ات گل در گریبان می کند آیینه را
چهره ات گل در گریبان می کند آیینه را طره ات سنبل به دامان می کند آیینه را از سر زانو اگر یک دم گذاری…
هزار رنگ گل فیض در گل صبح است
هزار رنگ گل فیض در گل صبح است اثر ز حلقه به گوشان بلبل صبح است بهار عیش که سرسبزی نشاط ازوست نمکچشی ز شکر…
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا به دامن از ندامت قطره چندی ببار اینجا کف افسوس ازین دریای پرگوهر مبر با خود ز…
هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاد
هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاد دو جهان یکقلم از طاق دل او افتاد تا قیامت نتواند به ته پا نگریست چشم…
چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟
چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟ که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است خدای تیغ ترا مهربان ما سازد که سخت…
هردم نه بی سبب دل ما رقص می کند
هردم نه بی سبب دل ما رقص می کند کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش از…
چه خون که در جگر ماه و آفتاب کنی
چه خون که در جگر ماه و آفتاب کنی رخ لطیف چو گلرنگ از شراب کنی تو کز مکیدن لب نقل باده می سازی چه…
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون…
چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند
چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند در فردوس به روی دل ما بگشایند وسعت دایره کون و مکان چندان نیست که به یکبار…
هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ست
هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ست گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است پشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر را از…
چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند
چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من که…
هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست
هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا…
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟ کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟ ترک آداب بود حاصل هنگامه می می حرام است بر…
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد می کند جام علاجش به پف کاسه گری…
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟ خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است عشق را در پرده ناموس…
هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد
هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد گردش چشمی که من دیدم…
چنان که سرمه سواد نظر کند روشن
چنان که سرمه سواد نظر کند روشن مرا نظاره خط چشم تر کند روشن به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون مگر که عشق…
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود هر زبان گوشی…