غزلیات – صائب تبریزی
صدق، روشنگر ضمیر من است
صدق، روشنگر ضمیر من است صبح روشن ضمیر، پیر من است موری از من نمی شود پامال کف دست دعا سریر من است نیستم امت…
به که در پیش تو اظهار محبت نکنم
به که در پیش تو اظهار محبت نکنم لب خود زخمی دندان ندامت نکنم نگرفته است خراج از عدم آباد کسی چون به یک بوسه…
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق کورسوادان عقل محو کتابند و لوح سینه روشن بود لوح دبستان عشق…
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است خزان من چو حنا با بهار نزدیک است یکی است چشم فرو بستن و گشادن من به مرگ،…
صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش
صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم مارا به ریزش مژه…
به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارم
به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارم ولی در عالم معنی نظر جای دگر دارم نباشد ننگ اگر عاجز کشی ارباب همت…
صاف است به گردون دل بی کینه مستان
صاف است به گردون دل بی کینه مستان زنگار نگیرد به خود آیینه مستان در آینه هر نقش کجی راست نماید کین مهر شود در…
به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن
به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن نباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان را به…
شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم
شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم بس که کرده است سیه مست مرا ذوق…
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن گرت هواست که در وصل آفتاب رسی درین ریاض چو شبنم…
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟ بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا چند چون آب گهر باشم گره در…
به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد
به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد در آن دریا که دست از جان خود شستن…
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود خنده برق را کجا ابر حجاب می شود شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد…
به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای من
به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای من قفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای من گران خیزند همراهان بی پروای من، ورنه ره…
شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم نیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دل می درخشد…
به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته خط و خال بر عذارش همه جابجا نشسته نرود ز دیده…
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود خار طلب نمی کشد از پای جستجو تا گرد بادمحو بیابان…
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود تبی است عشق که از استخوان برون نرود کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش…
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم…
به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن دل غمگین به زور اشک هیهات است…
مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدن
مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدن تاب دردسر نداری سر نمی باید شدن مور ازین تدبیر بر دست سلیمان بوسه زد غافل از اندیشه…
به اهل عشق نصیحت چه می تواند کرد؟
به اهل عشق نصیحت چه می تواند کرد؟ نمک به شور قیامت چه می تواند کرد؟ به آفتاب جهانسوز اوج یکتایی هجوم شبنم کثرت چه…
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا که هست داروی بیهوشی شراب هوا علاج ظلمت ابرست باده روشن که دل سیاه کند بی شراب ناب…
به احتیاط نظر کن به چشم جادویش
به احتیاط نظر کن به چشم جادویش که در کمین رمیدن نشسته آهویش گلی که از عرق شرم نیست شبنم ریز پلی است آن طرف…
مرا پاس ادب زان آستان مهجور می دارد
مرا پاس ادب زان آستان مهجور می دارد ترا تمکین و ناز از صحبت من دور می دارد نباشد حسن را مشاطه ای چون پاکدامانی…
بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا
بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم…
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را به مقدار خرابی…
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من موج جوهر می زند آیینه زانوی من بی تو گر پهلو به روی بستر خارا…
مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلب ها
مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلب ها که باشد بادبان کشتی دل دامن شب ها چه محو ناخدا گردیده ای، ای از خدا…
بس است روی دلی مشت استخوان مرا
بس است روی دلی مشت استخوان مرا ز چشم شیر فتد برق در نیستانم ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است زبان…
محو جانان خویش را جانان تصور می کند
محو جانان خویش را جانان تصور می کند قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است…
برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد
برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد شلایین است در صورت پذیری دیده حیران ازین…
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل…
برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
برق خاشاک گنه، روزه تابستان است دود این آتش جانسوز به از ریحان است می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان آنچه ز اسرار…
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را گران به خاطر مردم مکن عبادت را قبول خلق حجاب است از قبول خدا نهفته دار به…
برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد
برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد…
مایه پرورش عالم اسباب یکی است
مایه پرورش عالم اسباب یکی است باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد…
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟ بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد…
ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست
ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست یا ز هر بی سروپا نام و نشان باید جست اهل دل را به دل…
بر دل نازک گرانی می کند اندیشه ام
بر دل نازک گرانی می کند اندیشه ام سنگ می گردد زناسازی پری در شیشه ام خنده سوفار از دلتنگیم پیکان شود بگذرد گر ناوک…
ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوست
ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوست آیینه دار راز نهان است روی دوست از بوی پیرهن گذرد آستین فشان در مغز هر…
بده می که بر قلب گردون زنیم!
بده می که بر قلب گردون زنیم! ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم سرانجام چون خشت بالین بود به خم تکیه همچون فلاطون زنیم برآییم…
ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم
ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم کرده ایم از راحت دنیا به خواب…
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی که باده شراب در…
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم در سینه می کنیم گره شور عشق را عرض جنون…
بازدارم به نظر خط غباری که مپرس
بازدارم به نظر خط غباری که مپرس سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من کششی دیده…
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف ما به این سلسله…
باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت
باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت باده تلخی که…
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم نیست غیر از ساده لوحی در بساط…
با هوسناکان چنین گر آشنا خواهی شدن
با هوسناکان چنین گر آشنا خواهی شدن بی مروت، بی حقیقت، بی وفا خواهی شدن جانفشانی های ما را ای پریشان اختلاط یاد خواهی کرد…