غزلیات – صائب تبریزی
دل هرکس که مقید به هوس می گردد
دل هرکس که مقید به هوس می گردد عنکبوتی است که عاجز ز مگس می گردد چون شرر سر به هوا دل ز هوس می…
مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد
مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم…
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش چون نگین…
مستان که رو در آینه جام می کنند
مستان که رو در آینه جام می کنند خونها ز غصه در دل ایام می کنند دامان عشق گیر که اسباب حسرت است جز درد…
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟ کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟ نام شاهان از اثر در دور می ماند…
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود دست نگار بسته شود هر کف زمین هر گوشه دلپذیر چو…
دل صد پاره خود را به زلف یار می بندم
دل صد پاره خود را به زلف یار می بندم من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم به چشم خیره رسوا نگاهان برنمی…
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان هر…
دل زهر نقش گشته ساده مرا
دل زهر نقش گشته ساده مرا دو جهان از نظر فتاده مرا زه نگیرد کمان پر زورم نکشد عقل در قلاده مرا تا چو مجنون…
وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است
وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است می توان کردن به تلقین زنده خون مرده…
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب…
یوسف رخان ز شوق سراغ تومی کنند
یوسف رخان ز شوق سراغ تومی کنند از پیرهن فتیله داغ تومی کنند چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای ذرات کاینات سراغ تومی…
دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند
دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند آیینه را رخ تو پریخانه می کند دل می خورد غم من ومن می خورم غمش دیوانه…
یک شعله شوخ است که دیدار نماید
یک شعله شوخ است که دیدار نماید گاه از شجر طور وگه از دار نماید گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد گاهی چو خلش…
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم کعبه مقصد کجا و ما کجاها می رویم جام جم آیینه دار کاسه زانوی ماست…
دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟
دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟ عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا بی دهن وا…
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین…
دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش
دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش نشود برق سبکسیر مقید به حشیش ترک دنیای فرومایه سر همتهاست ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش…
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می…
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما هر چند از بلای خدا می رمند…
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری فریب می دهی از وعده دروغ مرا شکوفه…
دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت
دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت خاتم…
دست اگر کوتاه باشد آرزویی می کنیم
دست اگر کوتاه باشد آرزویی می کنیم زلف مشکین ترا از دور بویی می کنیم طاعت ما نیست غیراز شستن دست از جهان گر نماز…
درین بهار به گلزار رفتنی دارد
درین بهار به گلزار رفتنی دارد به پای بوی گل از خود گذشتنی دارد کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب به چشم روشنی…
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش ماپریشان سفران قافله سیلابیم چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟…
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است آوارگی تیر در آغوش کمان است بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم شیرازه اوراق دل آن…
در نظر واکردنی گردید طی پرواز ما
در نظر واکردنی گردید طی پرواز ما چون شرر در نقطه انجام بود آغاز ما آنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشتر می شود بی…
در لحد گل نکند شعله داغی که مراست
در لحد گل نکند شعله داغی که مراست روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد می خونگرم چه…
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد از باد خزان غافل مشو امن نتوان زیست از اقبال و ادبار فلک از…
در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست روح در جسم من از شوق ندارد آرام…
در صدف چشم محال است گهر باز کند
در صدف چشم محال است گهر باز کند گره از دیده پوشیده سفر باز کند آه سردست گشاینده دلهای غمین از دل غنچه گره باد…
در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
در سر مرده دلان شور ندیده است کسی نفس گرم ز کافور ندیده است کسی سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب حاصل از…
در زلف مده راه دگر باد صبا را
در زلف مده راه دگر باد صبا را زین بیش ملرزان دل آسوده ما را از آینه و آب شود حسن دو چندان در چهره…
در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن نتوان غنچه پیکان به نفس وا کردن پرده چهره مقصود سیه کاری توست سعی کن سعی…
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند درد بیدردی…
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد گر نمی بود تماشای غزالان مانع گرد ما…
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند اینجا سپند…
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند ای…
دایم ستیزه با دل افگار می کنی
دایم ستیزه با دل افگار می کنی با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟ ای وای اگر به گریه خونین برون دهم خونی که در…
دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من
دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من از ره بیچارگی می آرمش در…
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من تا محبت…
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من دارم…
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک سر ازین…
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد این سزای آن که روی دست اخوان می خورد من که روزی از دل خود می خورم…
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش…
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم پی رواج متاع دکان یکدیگرند…
خوش است حس که در پرده حیا باشد
خوش است حس که در پرده حیا باشد که بدنماست پریزاد خودنماباشد برهنگی نشود پرده شرافت ذات چه نقص دارد اگر کعبه بی قبا باشد…
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا بالش پر می شود سنگی که شد بالین مرا آهم از دل تا به لب جولان…
خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند
خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند کاکلت را پیچ و تاب…
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا خاکساری در حصار عافیت دارد مرا تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار در کشاکش از…