غزلیات – صائب تبریزی
هر که در راه طلب صادق بود واصل شود
هر که در راه طلب صادق بود واصل شود راههای راست آخر محو در منزل شود زردرویی در شراب بی خمار عشق نیست روز محشر…
چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟
چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟ گذرد قافله عمر و تو غافل باشی در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را تو…
هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست
هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست از بهار زندگانی بهره او گفتگوست گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز آه…
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟ یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را کار من با سرو بالایی است کز…
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است غمزه او نه حریفی…
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند مرا…
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد اخگر برون ز توده خاکستر آورد دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق از بال…
چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویش
چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویش سرآمدی ز نکویان به زلف و کاکل خویش اگر چه هست لبت بی نیاز از پرسش بپرس حال…
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می…
چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی است
چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی است از دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی است دردمندان ترا هر لخت دل، مه پاره…
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است دیدن خلق است بیماری و وادیدست…
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال در…
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری در هر گره ابرو صد عقده گشا…
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را غمزه او می کند بیداد در ایام خط…
نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارم
نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارم ندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارم به من کی می رسد با پای چو…
چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود را
چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود را بر هوا پای بنه، تخت روان کن خود را می کند کار لب نان، لب افسوس…
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا تلخرویان را می روشن گوارا می کند ابر بی می،…
چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد
چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من گرد کلفت از دل…
نیست مقدور علاج غم دنیا کردن
نیست مقدور علاج غم دنیا کردن گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند از بصیرت نبود پشت…
چراغ خلوت جان روشنایی سخن است
چراغ خلوت جان روشنایی سخن است بهار زنده دلان آشنایی سخن است اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد یقین شناس که از نارسایی…
نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج
نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج نبود حسن خداداد به زیور محتاج پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟ نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج…
جوهر شمشیر غیرت پیچ وتاب از من گرفت
جوهر شمشیر غیرت پیچ وتاب از من گرفت موج این دریای ساکن اضطراب از من گرفت نقطه سودای من شد مرکز پرگار چرخ این کهن…
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست خضر هیهات است گردد…
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟ عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟ کف خاکستر من سرمه چشم غزالان…
نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا
نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا آب باریک قناعت می کند خرم مرا یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا رشته از…
جمعی که در لباس می ناب می کشند
جمعی که در لباس می ناب می کشند دام کتان به چهره مهتاب می کشند آنان که در مقام رضا آرمیده اند خمیازه را به…
نیست از راز نهان من خبر جاسوس را
نیست از راز نهان من خبر جاسوس را نبض من بند زبان گردید جالینوس را بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند…
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام چشم امید…
نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است
نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است موشکافان را کتاب و دفتری در…
جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد
جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟ فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را…
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید حسن از تربیت عشق زبان آور شد سرو در…
جای غم خالی بود تا ساغر از صهبا پرست
جای غم خالی بود تا ساغر از صهبا پرست دور دور می پرستان است تا مینا پرست بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش…
نه سرخ چهره خورشید را شفق کرده
نه سرخ چهره خورشید را شفق کرده که از خجالت روی تو خون عرق کرده بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند که شرم…
جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود
جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است آبرو…
نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید
نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟ سبکباری پر و بال است جویای…
جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟
جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟ دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟ زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی…
نه امروز ست سودای جنون را ریشه درجانم
نه امروز ست سودای جنون را ریشه درجانم به چوب گل ادب کردی معلم در دبستانم عزیز مصرم اما در فرامشخانه چاهم گل خورشیدم اما…
تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام…
نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم
نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم که هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارم غبارآلود کرد آیینه صبح قیامت را…
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند این فیض را به هر دل غافل نمی دهند بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند این…
نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد
نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد خط از مشق پریشان چهره را بی نور…
تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟
تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟ همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی به محض گفت نتوانی ز…
نگردد بی صفا از خط لب گوهرنثار او
نگردد بی صفا از خط لب گوهرنثار او که می شوید سیاهی را عقیق آبدار او سهی سروی که چشم من سفید از انتظارش شد…
تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست
تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست بی لب گشودن از ابر گوهر…
نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست
نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار صبح…
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم بهر تسکین…
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را کهربا را…
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را آتش بود این آب، جگر تشنه خون را راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور اندیشه ز خواری…
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر می کند گلریز، روی سخت…
ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر
ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر مرادلی ز دهان تو تنگ میدانتر دلی است در بر من زین جهان پر وحشت ز چشم شوخ…