غزلیات – صائب تبریزی
گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است
گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه…
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان دست از دنیا و مافی ها به جز می…
گر زند آتش به جان رویش چنین آیینه را
گر زند آتش به جان رویش چنین آیینه را زود خواهد کرد خاکسترنشین آیینه را عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال می کند…
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند به نظر آینه دار دل حیران خودند پای رغبت نگذارند به دامان بهشت همه در سیر گلستان ز…
گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا
گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید…
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق بلبل خامش گلستان…
گر چه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم
گر چه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم دست در گل دارم اما پای در گل نیستم خط شناس جوهر آیینه دل نیستم ورنه…
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد پروانه چه پروای عسس داشته باشد در سینه صد چاک نگنجد دل عارف سیمرغ محال است قفس داشته…
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند سرو را بار خجالت بید مجنون می کند قرب و بعدی در میان عاشق و…
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند مغز سر همای به عصفور داده اند ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم سر…
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما گر در آن محراب ابرو نیست ما را…
آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش
آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش چون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟ آن…
گذشته است ز تعریف،قد رعنایش
گذشته است ز تعریف،قد رعنایش الف کشد به زمین سرو پیش بالایش زسوزن مژه خویش چشم آن دارم که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش…
آن روی آتشین که جگرها کباب اوست
آن روی آتشین که جگرها کباب اوست نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست در چهره گشاده صبح بهار نیست فیضی…
کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟
کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟ دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله…
آن چشم مست و غمزه هشیار را ببین
آن چشم مست و غمزه هشیار را ببین در عین خواب، دولت بیدار را ببین صبح امید در دل شب گر ندیده ای در زیر…
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است…
حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد
حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد که حسن عاقبت…
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟ نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو…
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه از توکل می توان آمد سلامت بر…
کوکب سعدی بود از هر شرر پروانه را
کوکب سعدی بود از هر شرر پروانه را اختری پیوسته باشد در گذر پروانه را ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را برنمی دارد…
حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب
حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب می نماید حسن شوخ از پرده شرم و…
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟ که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده مهیای دعا شو چون روان شد اشک…
حرفی که ازان لعل گهربار برآید
حرفی که ازان لعل گهربار برآید رازی است که از مخزن اسرار برآید تا حشر محال است که از سینه کند یاد هر دل که…
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟ که شور در دل و جان مشوشم انداخت چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم فلک چرا…
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم…
کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام
کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا شسته…
حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را
حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را روغن ز خود بود گهر شبچراغ را نشکفته است غنچه پیکان ز خون گرم می چون کند…
کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد
کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد برق را دست و گریبان گیاهی یافتم گرمخونیهای تیغ قاتلم آمد…
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟ داغ از میان سوختگان دست من گرفت از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟ دستی که فال عیش…
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند که سربه اره پشت نهنگ شانه زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت سزای آن که شکرخند بیغمانه کند…
چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز
چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز هنگامه صحبت شود از سوختگان گرم از داغ به گرد دل…
کراست تاب شکر خنده های پنهانش ؟
کراست تاب شکر خنده های پنهانش ؟ که شور حشر بود گرده نمکدانش ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است هنوز تشنه خون…
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند دل صاف…
کجا نظر به گل و یاسمن بود ما را؟
کجا نظر به گل و یاسمن بود ما را؟ که خارخار، گل پیرهن بود ما را به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد چه…
چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید
چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید نه پرده فلک از هم دریدباید کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است از زیر پای…
مژه مانع نشود اشک سبک جولان را
مژه مانع نشود اشک سبک جولان را دامن بحر به فرمان نبود مرجان را سرکشی لازم حسن است در ایام وصال کعبه در موسم حج…
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟ با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است رشته…
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردار گران بر دوش نیست زاهدان قالب تهی از جلوه او…
چون آفتاب و ماه نظر را بلند کن
چون آفتاب و ماه نظر را بلند کن راهی که مشکل است ز همت سمند کن این راه دور بیش ز یک نعره وار نیست…
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد سیاه زود…
چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم
چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم که من به دست قضا این طریق می پویم نظر به عذر گناه است جرم…
همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند سر درنیاورم به…
چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست
چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال دام…
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس در سفال ما…
چهره ات خورشید سیما می کند آیینه را
چهره ات خورشید سیما می کند آیینه را لعل جان بخشت مسیحا می کند آیینه را گر چه از آیینه گویا می شود هر طوطیی…
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند شوخی ز حد مبر که ترا سر نداده اند رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است این…
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟ چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟ ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار ز دل به…
هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت…
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟ صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر،…