حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست

حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام گر…

ادامه مطلب

کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچد

کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچد سر مبادش که ز شمشیر تو سر می پیچد سنبلی از ته هر سنگ برون…

ادامه مطلب

حسن ترا به نقش و نگار احتیاج نیست

حسن ترا به نقش و نگار احتیاج نیست روی شکفته را به بهار احتیاج نیست اندیشه وصال ندارند عاشقان از دست رفته را به کنار…

ادامه مطلب

کو سرو قامتی که دل من ز جا برد

کو سرو قامتی که دل من ز جا برد زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی چون شعله شد…

ادامه مطلب

حریفی کو که راه خانه خمار بردارم

حریفی کو که راه خانه خمار بردارم ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم…

ادامه مطلب

که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟

که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟ که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش نمی دانم به چشم خیره…

ادامه مطلب

حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم

حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان که…

ادامه مطلب

کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش

کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری تشنه تر…

ادامه مطلب

حاصل عمر زخود بیخبران آه بود

حاصل عمر زخود بیخبران آه بود هرکه از خویشتن آگاه شد آگاه بود نتوان در حرم قدس به پرواز رسید پر سیمرغ درین راه پر…

ادامه مطلب

کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو

کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد آسیا تفرقه…

ادامه مطلب

چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش

چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش صد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باش عشرتی گرهست در دارالامان خامشی است غنچه سان با…

ادامه مطلب

کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟

کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟ به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود به هر جانب که رو می…

ادامه مطلب

چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باش

چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باش شیرازه اوراق دل از چین جبین باش چون آتش سوزان مشو ازباد سبکسر چون آب ز روشن گهری…

ادامه مطلب

کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش

کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی گر به بازار…

ادامه مطلب

چون شمع اشک در طلب مدعا مریز

چون شمع اشک در طلب مدعا مریز نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز بی عزتی به اهل سخن مایه غم است زنهار خرده های…

ادامه مطلب

کجا میل کبابم در شراب است؟

کجا میل کبابم در شراب است؟ بط می هم شراب و هم کباب است چو بط، جانم بود در عالم آب به چشم من جهان…

ادامه مطلب

چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون

چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار چون…

ادامه مطلب

مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد

مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد شیشه می را به طاق ابروی محراب زد چون بر آرم سر میان خاک و خون…

ادامه مطلب

چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم

چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم در پرده خجالت، زان روی شرمگینم از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان تا ریشه کرد در دل آن…

ادامه مطلب

هیچ نخلی همچو رز در بوستان چالاک نیست

هیچ نخلی همچو رز در بوستان چالاک نیست هیچ دستی در جهان بالای دست تاک نیست همچو قمری گردن ما در خم طوق وفاست صید…

ادامه مطلب

چون آینه هر دل که ز روشن گهران است

چون آینه هر دل که ز روشن گهران است در نقش بد و نیک به حیرت نگران است غیر از نظر پاک بر آن آینه…

ادامه مطلب

هنرور را هنر گرد غم از دل برنمی دارد

هنرور را هنر گرد غم از دل برنمی دارد که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را که…

ادامه مطلب

چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما

چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما حضور قلب نمازست در شریعت ما ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است که پیش خلق درازست…

ادامه مطلب

همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت

همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط تا به…

ادامه مطلب

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد به حرف…

ادامه مطلب

هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است

هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است در کارخانه ای که نظامش به غفلت است این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر در چشم…

ادامه مطلب

چهره ات شمع فروزان شده را می ماند

چهره ات شمع فروزان شده را می ماند کاکلت دود پریشان شده را می ماند در تماشای تو هر قطره خون در تن من دیده…

ادامه مطلب

هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم

هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم آسوده است از دل بی مدعا لبم هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست نتوان به…

ادامه مطلب

چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم

چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم به که پیمانه خود از سر منصور کنیم ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم به چه…

ادامه مطلب

هرکه را چشم بر آن گوشه ابرو باشد

هرکه را چشم بر آن گوشه ابرو باشد دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد نکشد دل به تماشای خیابان بهشت هرکه را در نظر…

ادامه مطلب

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟ کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل…

ادامه مطلب

هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است

هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود…

ادامه مطلب

چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟

چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟ بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما…

ادامه مطلب

هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست

هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند هر سرابی را…

ادامه مطلب

چه بهشتی است که دستم کمر یار شود

چه بهشتی است که دستم کمر یار شود مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش که دل خسته…

ادامه مطلب

هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کند

هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کند هفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کند خاک در دستش بود، چون باد، هنگام رحیل…

ادامه مطلب

چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن

چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن حباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داند…

ادامه مطلب

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند پا کشیدن مشکل است از خاک…

ادامه مطلب

چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر

چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست می…

ادامه مطلب

هر که چون پروانه بی باک، مست آتش است

هر که چون پروانه بی باک، مست آتش است هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است ربط ما با داغ عالمسوز عشق…

ادامه مطلب

چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم

چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم از بساط خاک برچینیم بزم عیش را با مسیحا…

ادامه مطلب

هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن

هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن سرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخن بود اگر تخت سلیمان را روان بر باد…

ادامه مطلب

چنان که گل به سر شاخسار می آید

چنان که گل به سر شاخسار می آید به پای خود سر عاشق به دار می آید مرا توقع احسان ز کارفرما نیست که مزد…

ادامه مطلب

هر کس نوایی از من آتش زبان شنید

هر کس نوایی از من آتش زبان شنید افسرده شد چو زمزمه بلبلان شنید در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت فریاد من…

ادامه مطلب

چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟

چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟ من آن نیم که مرا در فراق خواب برد ز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کی…

ادامه مطلب

هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟

هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟ دم شمشیر فنا جاده این راه است لب بی آه به ماتمکده گردون نیست این نه…

ادامه مطلب

چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد

چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد پرده چشم خدابین نشود خودبینی مرد را آینه زندان سکندر باشد…

ادامه مطلب

هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش

هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش ازموج خود چوآب بود تازیانه اش مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش دل توسنی…

ادامه مطلب

چشم فتانت که داد دلبریایی می دهد

چشم فتانت که داد دلبریایی می دهد غمزه را تعلیم کافر ماجرایی می دهد اینچنین کز سرمه بیگانگی مست است مست کی نگاهش با نگاهم…

ادامه مطلب

هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است

هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق فتح بابی هر…

ادامه مطلب