غزلیات شمس مغربی
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما برون زمشرب هر شارب است مشرب ما به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید از آن…
مهر سر گشته کافتاب کجاست
مهر سر گشته کافتاب کجاست آب هر سودان که آب کجاست خواب دوشم ز دیده ام پرسید کاین جهان را مگو که خواب کجاست مست…
مرا آن لبت خندان تازه
مرا آن لبت خندان تازه بتن هردم فرستد جان تازه بچشم جان تازه هر زمانی ناید چهره جانان تازه دهد هر ساعتی طفل دلم را…
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس ز راه رسم گذر کن طریق و راه مپرس طریق فقر و فنا پیش گیر و خوش میباش ز…
زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی
زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی گفتم که کیست گفت که در باز کن توی گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم…
دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم
دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم همچو گوئی در خم چوگان او باشد دلم هر زمان هر جا که می خواهد دلم را…
دارد نشان یارم هر دلبری و یاری
دارد نشان یارم هر دلبری و یاری بینم جمال رویش از روی هر نگاری جز روی او نبینم از روی هر نگاری جز خط او…
تو میخواهی که تا تنها تو باشی
تو میخواهی که تا تنها تو باشی کسی دیگر نباشد تا تو باشی از آن پنهان کنی هر لحظه مارا زچشم خلق ناپیدا ت باشی…
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را بصحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر بروی…
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است موسی کلیم است که دارد ید بیضا عیسی است کزو…
ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی
ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی وی از فروغ مهرت هر ذرّه آفتابی از کیست قدر رویت چون نیست غیر تو کس هر لحظه در…
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه وانکه حسنش را بود از روی هر مرد…
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است محب دوست بتحقیق عین محبوب است تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب…
مه مهر تو دیدیم و ز ذرّات گذشتیم
مه مهر تو دیدیم و ز ذرّات گذشتیم از جمله صفات از پی آن ذات گذشتیم چون جمله جهان مظهر و آیات وجودند اندر طلب…
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش کشد هر دم مرا سویی کمند زلف…
عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو
عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو منظری نیست ترا بِه زدل و دیده من…
ز دریا موج گوناگون برآمد
ز دریا موج گوناگون برآمد ز بیچونی برنگ چون برآمد چو نیل از بهر موسی آب گردید برای دیگران چون خون برآمد که از هامون…
دلی دارم که در روی غم نگنجد
دلی دارم که در روی غم نگنجد چه جای غم که شادی هم نگنجد میان ما و یار همدم ما اگر همدم نباشد دم نگنجد…
چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد
چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد شیرین لب او تا که به گفتار درآمد عالم همه…
تو ز مائی ولی ما را ندانی
تو ز مائی ولی ما را ندانی ز دریایی ولی دریا ندانی اگر دریا ندانی آن عجب نیست عجب این است که صحرا را ندانی…
بی نقاب آن جمال نتوان دید
بی نقاب آن جمال نتوان دید در رخش جز مثال نتوان دید روی او را بزلف و خال توان دید بی زلف و خال نتوان…
ای همه صفات من آینه صفات تو
ای همه صفات من آینه صفات تو نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست جام…
ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها
ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها تا چند درین تنها مانی تو تن تنها ای بلبل خوشالحان زان گلشن و زان بستان چون بود…
اگرچه پادشه عالمم گدای توام
اگرچه پادشه عالمم گدای توام تو از برای منی و من از برای توام جهان که بنده از بندگان حضرت تست از آن فدای من…
هیچ دانی که کیستیم و شما
هیچ دانی که کیستیم و شما سایه آفتاب نور خدا سایه آفتاب تابش اوست تابش مهر هست عین ضیا نیست خورشید از شعاع بعید نیست…
مَهَت هر لحظه از کو مینماید
مَهَت هر لحظه از کو مینماید هلالآسای ابرو مینماید سر از جیب پریرویان برآرد رخ از روی پریرو مینماید به هر سوزان کنم هردم توجه…
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
ما سالها مقیم در یار بوده ایم اندر حریم محرم اسرار بوده ایم با یار خوشخرامم و خندان بکام دل بیزحمت و مشقت اغیار بوده…
صنما هر نفسی در گذرت میبینم
صنما هر نفسی در گذرت میبینم بر دل و دیده و جان جلوهگرت میبینم گرچه صدبار کنی جلوه مرا هر نفسی لیک هر لحظه به…
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن ز…
دلی دارم که باشد جای جانان
دلی دارم که باشد جای جانان مدام از دل بود ماوای جانان دلی دارم چو آینه که دائم در او بینم رخ زیبای جانان سویدائیست…
چون رُخَت را هر زمان حُسن و جمالی دیگر است
چون رُخَت را هر زمان حُسن و جمالی دیگر است لاجَرَم هردم مرا با تو وصالی دیگر است اینکه هر ساعت جمالی مینماید روی تو…
ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی
ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود بگو ز…
بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را اگر موجت از…
ای هر نفس تافته بر دل ز تو نوری
ای هر نفس تافته بر دل ز تو نوری از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست…
ای از دو جهان نهان عیان کیست
ای از دو جهان نهان عیان کیست وی عین عیان پس این نهان کیست آنکس که به صد هزار صورت هر لحظه همی شود عیان…
اگر ز روی براندازد او نقاب صفات
اگر ز روی براندازد او نقاب صفات دو کَون سوخته گردد ز نور پرتو ذات به پیش تاب تجلی ذات محو شود چنانکه هست کشته…
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند از برای آنکه تا نشناسد او را هر…
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند باده از سرمستی چشمش حکایت میکند از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد قصهمستان مگر تا چون…
ما مست و خراب چشم یاریم
ما مست و خراب چشم یاریم آشفته زلف آن نگاریم از روی نگار همچو مویش سودا زدگان بیقراریم چون چشم خوشش همیشه مستیم مانند لبش…
صفا و روشنی کاندرون خانه ماست
صفا و روشنی کاندرون خانه ماست ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست خرد که بیخبر از کاینات افتاده است خراب جرعه از باده شبانه ماست…
ز چشم من توئی در جمال خود نگران
ز چشم من توئی در جمال خود نگران چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت پس از…
دلا گر دیده ای داری بیا بگشا بدیدارش
دلا گر دیده ای داری بیا بگشا بدیدارش ز رخسار پریرویان ببین خوبی ز رخسارش چو خورشید پریرویان هزاران مشتری دارد بده خود را بجز…
چون تافت بر دل من پرتو جمال حبیب
چون تافت بر دل من پرتو جمال حبیب بدید دیده جان حسن بر کمال حبیب چه التفات بلذات کائنات کند کسی که یافت دمی لذت…
پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن
پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن در تماشای بهار و باغ و بستان دم مزن چون دل دیوانه در زنجیر زلف…
بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک
بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک اگر نظر نکنی سوی من در آینه…
ای نهان در ذات پاکت ذات کَون
ای نهان در ذات پاکت ذات کَون وی عیان نور تو در مرآت کَون مدتی بیمدت دور زمان بود دایم با تو خوش اوقات کَون…
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش از خود شکسته است ازین بیش مشکنش تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت از یاد رفت…
اگر ز جانب ما ذلت و نیاز نباشد
اگر ز جانب ما ذلت و نیاز نباشد جمال روی ترا هیچ عز و ناز نباشد ز سوز عاشق بیچاره است ساز جمالت جمال را…
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم هر قبله که بگزید دل از بهر اطاعت آن…
منم که روی ترا بینقاب میبینم
منم که روی ترا بینقاب میبینم منم که در شب و روز آفتاب میبینم تویی که پرده ز رخسار خود برفکندی که تا جمال ترا…