غزلیات خیالی بخارایی
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم با خیال نرگست در عین بیماری خوشیم سالها بودیم رقصان در هوایت ذرّهوار واین…
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
مسافران که در این ره به کاروان رفتند عجب مدار که از فتنه در امان رفتند دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر…
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست آن طایری که سلسلهٔ عشق دام اوست با جم چه کار مست خرابات عشق را چون…
هردم به صورتی یار دیدار مینماید
هردم به صورتی یار دیدار مینماید گه نور میفروزد گه نار مینماید آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان در هر یکی به نوعی دیدار مینماید…
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد من به ابرویش نظرها دارم و آن بی…
اشکم به جستوجوی او بر خاک آن در میرود
اشکم به جستوجوی او بر خاک آن در میرود خوب است فکر اشک من در پای او گر میرود تا پای سرو ناز را بوسد…
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید چون لاله از خجالت گل غرق خون برآید چون در هوای رویش میرم عجب نباشد هر سبزه…
ای پارسا که دایم رو در نماز داری
ای پارسا که دایم رو در نماز داری سرّ که می سرایی راز که می گذاری از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب در…
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید زهره چه زهره دارد تا در برابر آید از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری وز عین بی حیایی…
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد از سر هوس روی نکو کم شده بودم ناگاه رخت دیدم…
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت کاکلت رسم جفا از سر گرفت ماهِ رخسار تو را در جمع دوش دید شمع و از خجالت…
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری شوخی ست…
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند…
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی سرو پا…
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است هرکه را این پایه…
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب…
دلا بنیاد جان را محکمی نیست
دلا بنیاد جان را محکمی نیست در او جز غم اساس خرّمی نیست چه پوشم راز دل از تو چو هرگز میان ما و تو…
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد که خجل می شوم…
سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد
سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت تا…
عشق میگفت از کَرَمهای حبیب
عشق میگفت از کَرَمهای حبیب غم نصیب تست گفتم یا نصیب ما به داغ سینهسوز خود خوشیم تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب غم…
کمند زلف توام پای بند سودا کرد
کمند زلف توام پای بند سودا کرد به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد به اهل حسن طریق جفا و شوخی داد همان که…
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی…
گرچه طریق وفا قدیم است
گرچه طریق وفا قدیم است علم نداری تو حق علیم است با تو دل ما یکی ست لیکن آنهم به تیغ جفا دو نیم است…
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست حاصل این است که از روی نکوی تو مرا…
مرا از دل خبر جز بی دلی نیست
مرا از دل خبر جز بی دلی نیست ز جان حاصل به جز بی حاصلی نیست چو غنچه تنگدل زآنم همه عمر که باغ دهر…
مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی
مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی تا بیش به مردم نکند دست درازی گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن ای سرو بهشتی…
هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست
هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست به قامت تو و عهدم که راست است و درست از آن به راه غمت شاد می…