غزلیات خیالی بخارایی
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن امروز که حلوای لبت…
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
دلا غم یار ما شد دل به جا دار که او را یافتم یار وفادار طریق باده نوشی گرچه جرم است بنوش و چشم رحمت…
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد به هر دیار که رو آورد براندازد گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی نخست تیغ…
شد باز به دیدار سحر چشم جهانی
شد باز به دیدار سحر چشم جهانی بیدار نشد بخت عجب خواب گرانی ما را خبر از محنت و اندوه زمانه وقت است که بی…
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش که عمر رفت و حریفان در انتظارندش به حلقه یی که حساب سگان او گذرد رقیب کیست که…
کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد
کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد چگونه عقل رمیده عنان نگه دارد گشاد روی تو درهای رحمت است و خطت به نام…
گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد
گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و…
گرچه هردم سیل اشک ما به دریا میرود
گرچه هردم سیل اشک ما به دریا میرود خوشدلم از جانب او هرچه بر ما میرود گفتمش ای دیده این گوهرفشانی تا به کی گفت…
ما به چشمت عشق میبازیم و او در عین خواب
ما به چشمت عشق میبازیم و او در عین خواب بر رخت حق نظر داریم و میپوشد نقاب صورتت هرجا که ظاهر میکند فتوایِ حسن…
مرا ای مه اگر دیوانه گفتی
مرا ای مه اگر دیوانه گفتی نمیرنجم ز تو یارانه گفتی به زلف و عارضش گفتی غم خویش شبی بود و چراغ افسانه گفتی غمش…
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
من که باشم که بود لایق تو خدمت من تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم که غم…
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت میرسد
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت میرسد از ره و رسم قدم داریّ و همّت میرسد فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود…
از آن ز دیده و دل اشک و آه میخواهم
از آن ز دیده و دل اشک و آه میخواهم که شرمسارم و عذر گناه میخواهم گناه بار گران است و راه عشق مدد ز…
اگر دیده در مهر و مه ناظر است
اگر دیده در مهر و مه ناظر است غرض چیست او را از این، ظاهر است از آن دم که از چشم من غایبی حضوری…
آن معلم که لبت را روش جان آموخت
آن معلم که لبت را روش جان آموخت هرچه آموخت به زلف تو پریشان آموخت ظاهراً بر ورق گل به خط سبز خرد آیت حسن…
ای دل به طریقی سوی زلفش اگر افتی
ای دل به طریقی سوی زلفش اگر افتی پرهیز از آن حلقه، مبادا که درافتی زنهار چو من در قدمش سر نهم ای اشک تو…
با سگت یاری مرا کارِ خود است
با سگت یاری مرا کارِ خود است هرکسی را کار با یارِ خود است عاشقی کردم فتادم در بلا مبتلا هرکس ز کردار خود است…
به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست
به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست از آن به کعبهٔ وصل تو ره…
تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا
تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا تا سرم بر جا بود از پای…
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم میکند
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم میکند از غایت دیوانگی گهگه سخن گم میکند گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمیست آنچه…
تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد
تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری…
چمن را تا نسیمت در دماغ است
چمن را تا نسیمت در دماغ است ز شادی غنچه را دل باغ باغ است چو گیسو باز کردی رخ مپوشان که حسن شب به…
خطت را تا به خون ریزی نشان شد
خطت را تا به خون ریزی نشان شد به شوخی غمزه ات صاحبقران شد دلی کز فتنهٔ زلفت امان یافت ز دست محنت و غم…
دل چو گشت از جام معنی جرعه نوش
دل چو گشت از جام معنی جرعه نوش دلقِ صورت کرد رهن می فروش عیب خرقه گفتن از نامردمی ست دولت رندی که باشد عیب…
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل به…
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
زلف تو را که شامِ پریشانی من است صبح است عارض تو که در پشت دامن است سرو سهی که داشت هواهای سرکشی امروز پیش…
شبی کآن ماه با ما خوش برآید
شبی کآن ماه با ما خوش برآید عجب نبود که روز غم سرآید درآمد از در و شد خانه روشن دگر با ما از این…
کس نیست که کار ما برآرد
کس نیست که کار ما برآرد کار همه را خدا برآرد خاک رهش ای سرشگ گِل ساز تا یار در جفا برآرد ز آن پیش…
گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد
گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد در حلقهٔ دیوانهوَشان عقل نمیرفت «زنجیر سر زلف…
گرچه از جا شد دل و بر جان بلا میآیدم
گرچه از جا شد دل و بر جان بلا میآیدم چون تو را میبینم ای جان دل به جا میآیدم از لبت کاو ریخت خونم…
گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست
گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست بحری ست لطف دوست که گردون حباب اوست گر صادقی چو صبح مزن جز به مهر دم…
ما به اوّل ستم زلف تو را خوش کردیم
ما به اوّل ستم زلف تو را خوش کردیم بعد از آن بر سر کوی تو فروکش کردیم به امیدی که خیالت قدم آرد روزی…
مرا تا سوز دل هر شب بلای تن نخواهد شد
مرا تا سوز دل هر شب بلای تن نخواهد شد چو شمع این راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد به سعی غمزه و ابرو…
میر مجلس که چو لب بادهٔ روشن دارد
میر مجلس که چو لب بادهٔ روشن دارد مردمی باشد اگر دارد و از من دارد غمزه ات از پی دل چند کنم چشم سیاه…
هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد
هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد طالب راه بر آن همه تا دست نشست پای ازین…
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی اگر وفای رفیقان خود به جای آری خدای باد رفیق…
اگر گویی که حسن از رویِ من خاست
اگر گویی که حسن از رویِ من خاست دروغی نیست در روی تو پیداست بدین رفتار و شکل ای سرو قامت به هرجا می روی…
آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت
آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه…
ای دل آن دم شرف صحبت دلبر یابی
ای دل آن دم شرف صحبت دلبر یابی که به سرمایهٔ اخلاص دلی دریابی آبرو می طلبی خاک شو و چشم مدار که ز دریا…
با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست
با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید…
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد به ابرویت…
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش بر…
تا دلم را به غم هجر درانداختهای
تا دلم را به غم هجر درانداختهای صبر را خانه ز بنیاد برانداختهای دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد تا نگویند به سهمی…
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان افسون بخواند خطّ…
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر میزنی
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر میزنی بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر میزنی هر لحظه لافی میزنی ای گل ز خوبی…
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند ماجرای…
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد بگذارش که به رویت…
دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد
دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم چون نرفتیم…
زهی تیره از زلف تو روز، شام
زهی تیره از زلف تو روز، شام به روی تو دعویّ مه ناتمام چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ چرا می پزد عود سودای…
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
صاحب روی نکو منصب دولت دارد خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است ذرّهای نیست ز حسنی…