روزگاری ست که از غایت نادانی خویش

روزگاری ست که از غایت نادانی خویش چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد که خجل می شوم…

ادامه مطلب

سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد

سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت تا…

ادامه مطلب

عشق می‌گفت از کَرَم‌های حبیب

عشق می‌گفت از کَرَم‌های حبیب غم نصیب تست گفتم یا نصیب ما به داغ سینه‌سوز خود خوشیم تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب غم…

ادامه مطلب

کمند زلف توام پای بند سودا کرد

کمند زلف توام پای بند سودا کرد به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد به اهل حسن طریق جفا و شوخی داد همان که…

ادامه مطلب

گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن

گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی…

ادامه مطلب

گرچه طریق وفا قدیم است

گرچه طریق وفا قدیم است علم نداری تو حق علیم است با تو دل ما یکی ست لیکن آنهم به تیغ جفا دو نیم است…

ادامه مطلب

لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست

لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست حاصل این است که از روی نکوی تو مرا…

ادامه مطلب

مرا از دل خبر جز بی دلی نیست

مرا از دل خبر جز بی دلی نیست ز جان حاصل به جز بی حاصلی نیست چو غنچه تنگدل زآنم همه عمر که باغ دهر…

ادامه مطلب

مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی

مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی تا بیش به مردم نکند دست درازی گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن ای سرو بهشتی…

ادامه مطلب

هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست

هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست به قامت تو و عهدم که راست است و درست از آن به راه غمت شاد می…

ادامه مطلب

هرشبی زلفش مرا در بند سودا می‌کشد

هرشبی زلفش مرا در بند سودا می‌کشد لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می‌کشد ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز همچو…

ادامه مطلب

یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد

یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت…

ادامه مطلب

اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد

اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد چو بی خبر بود از عشق، بی خبر باشد دلا چو طالب غیری ز عشق لاف مزن تو…

ادامه مطلب

آنچه بی‌روی توام گریه به روی آورده‌ست

آنچه بی‌روی توام گریه به روی آورده‌ست سیل خون است که از دیده به جوی آورده‌ست باده‌نوشان تو خرسند به بویی بودند ز آن می…

ادامه مطلب

ای تیرِ غمت را دل عشّاق نشانه

ای تیرِ غمت را دل عشّاق نشانه خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که…

ادامه مطلب

آیت حسن را که نام وفاست

آیت حسن را که نام وفاست تو ندانسته‌ای خدا داناست سرو پیش قدت نمی یارد که دگر در چمن برآید راست تا کجا شد به…

ادامه مطلب

باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد

باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد که ز دوریّ…

ادامه مطلب

تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد

تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که…

ادامه مطلب

تا در قدم اهل دلی خاک نگردی

تا در قدم اهل دلی خاک نگردی از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی…

ادامه مطلب

تا ز سودا زدگان عشق خریداری یافت

تا ز سودا زدگان عشق خریداری یافت نقد جان صرف شد و حسن تو بازاری یافت دل آشفته به چندین صفت قلبیِ خویش طرّهٔ زلف…

ادامه مطلب

تو ای مه گر چه شوخ و بیوفایی

تو ای مه گر چه شوخ و بیوفایی ولی باشد که با ما خوش برایی دلم با تو از آن رو آشنا شد که باشد…

ادامه مطلب

خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد

خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست…

ادامه مطلب

در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش

در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش ما را که امید نظر مرحمت از توست…

ادامه مطلب

دلا تا محنتی بر خود نبینی

دلا تا محنتی بر خود نبینی جمال دولت سرمد نبینی چو بربندی نظر از هستی خویش تفاوت در قبول و رد نبینی اگر صد گونه…

ادامه مطلب

ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می‌سازد

ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می‌سازد مرا در پیش مردم دم به دم بی‌آب می‌سازد مگر دارد کمینی بر دل بیدار…

ادامه مطلب

سروِ قدّت طرف باغ چو پا می‌ماند

سروِ قدّت طرف باغ چو پا می‌ماند شمشاد ز حیرت به هوا می‌ماند با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من هیچ شک…

ادامه مطلب

عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز

عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش…

ادامه مطلب

کنایت ها به آب خضر گفته

کنایت ها به آب خضر گفته دهانش پیش لب امّا نهفته مگر گلزار رخسار تو رنگی ست کزین سان سرخی رویت شکفته چه محرابی ست…

ادامه مطلب

گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را

گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک…

ادامه مطلب

گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت

گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم جگر ریش مرا…

ادامه مطلب

لاله کز گل می‌برد دل چهرهٔ رعنای او

لاله کز گل می‌برد دل چهرهٔ رعنای او چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا…

ادامه مطلب

مابه وجهی صفت روی تو با مه کردیم

مابه وجهی صفت روی تو با مه کردیم که بر او عاقبت این نکته موجّه کردیم سر ز خجلت نه برآورد دگر یوسف مصر به…

ادامه مطلب

مشکل عشق تو بسیار است و ما را دل یکی

مشکل عشق تو بسیار است و ما را دل یکی نیست تنها دردمندان تو را مشکل یکی ای دل ار عزم طریق راه عشقت در…

ادامه مطلب

هر خبر کز سرکشی گوید صبا

هر خبر کز سرکشی گوید صبا سرو قدّت می رباید از هوا سرو تا شد بندهٔ نخل قدت می برآید گرد باغ آزاد پا زد…

ادامه مطلب

هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند

هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را…

ادامه مطلب

آخر ای جان لب شیرین تو را جان گفتن

آخر ای جان لب شیرین تو را جان گفتن سخنی نیست که در روی تو نتوان گفتن گفتم آنی ست در آن روی شد از…

ادامه مطلب

افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند

افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند پای از سر و جان بر کف در…

ادامه مطلب

آنکه رحمی نیست بر حال منش

آنکه رحمی نیست بر حال منش گر بمیرم خون من در گردنش تا نیاید دامن زلفش به دست باز نتوان داشت دست از دامنش دل…

ادامه مطلب

ای دل از خویش گذر تا که به جایی برسی

ای دل از خویش گذر تا که به جایی برسی وز در صدق درآ تا به صفایی برسی تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری…

ادامه مطلب

با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من

با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من هردم گل وفایش می روید از گِل من فردا که در حسابی آید حصول هرکس جز رنج و…

ادامه مطلب

باز ره‌بینان نشان از قرب منزل می‌دهند

باز ره‌بینان نشان از قرب منزل می‌دهند ترسکارانِ طریق عشق را دل می‌دهند شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر جرم می‌گیرند و…

ادامه مطلب

بی‌رخ آن مه که شام زلف را در هم شکست

بی‌رخ آن مه که شام زلف را در هم شکست چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست راستی را هر دلی کز مردم…

ادامه مطلب

تا دست دهد روی چو خورشید تو دیدن

تا دست دهد روی چو خورشید تو دیدن بر ماست دعا گفتن و از صبح دمیدن گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد بد…

ادامه مطلب

تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست

تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست دل سرگشته ام از رشک ز پا افتاده ست تا نیفتد دلم از پا و سرشکم…

ادامه مطلب

تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی

تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی…

ادامه مطلب

چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می‌ماند

چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می‌ماند به غمش هم‌نفسم تا نفسی می‌ماند هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز می‌رود زود…

ادامه مطلب

دل جفای خطت از دور قمر می‌داند

دل جفای خطت از دور قمر می‌داند فتنهٔ چشم تو را عین نظر می‌داند آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت گر تو…

ادامه مطلب

دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است

دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی مشکل…

ادامه مطلب

رنجور عشق را سر ناز طبیب نیست

رنجور عشق را سر ناز طبیب نیست یعنی طبیب خسته دلان جز حبیب نیست تنها نه ما وظیفهٔ انعام می خوریم از خوان رحمت تو…

ادامه مطلب

سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است

سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم…

ادامه مطلب