غزلیات خیالی بخارایی
در ازل مهر تو با جان رقم غم میزد
در ازل مهر تو با جان رقم غم میزد دل آشفته ز سودای خطت دم میزد وقت ما را که تمنّای رُخَت خوش میداشت باز…
دل وصل تو می خواهد و دلخواست همین است
دل وصل تو می خواهد و دلخواست همین است چیزی که مرا از تو تمنّاست همین است گه گه گذرد سرو قدت بر گذر چشم…
راستی را شیوهای کآن سرو قامت میکند
راستی را شیوهای کآن سرو قامت میکند گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت میکند دوش فکر ماه میکردم که جانان رخ نمود روشنم شد این…
سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است
سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز…
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را ره گشادی تو به خورشید پرستی او را ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم که بر…
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن که اعتراض روا…
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی جز…
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است نومید نباشی که خداوند کریم است گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ چون…
گهی که عشق به خود راه مینمود مرا
گهی که عشق به خود راه مینمود مرا ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست به…
ما نداریم به غیر از جگرِ افگاری
ما نداریم به غیر از جگرِ افگاری کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش که بیابیم…
مرا یاد آن روی دیوانه کرد
مرا یاد آن روی دیوانه کرد که زنجیر زلف تو را شانه کرد شبی از رخت نور دزدید شمع روانش گرفتند و در خانه کرد…
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی تیره شد حال جهانی رخ چون روز…
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا هیچ غم نیست…
یار جز در پیِ آزار دل ریش نرفت
یار جز در پیِ آزار دل ریش نرفت چه جفاها که از او بر منِ درویش نرفت پای ننهاده به راه غم او سر بنهاد…
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد چون مردمیی داشت روان در نظر آورد المنّة لله که صبا گرچه دلم برد بر…
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را…
ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما آن کیست که چون شمع…
ای مهر تو انیس دل ناتوان من
ای مهر تو انیس دل ناتوان من ذکر لب و دهان تو ورد زبان من تا نام تو شنید و نشان تویافت دل دیگر اثر…
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی این گشاد از…
پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار کز پادشه…
تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست
تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم دیر باز است…
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید لیکن…
تابِ رویت رونق خورشید عالمتاب برد
تابِ رویت رونق خورشید عالمتاب برد خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز نرگس مست تو را…
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت نظیر روی…
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد دست…
دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
دلا به دست هوس تار زلف یار مکش در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ…
روی تو طعنه بر گُل سیراب میزند
روی تو طعنه بر گُل سیراب میزند لعل تو خنده بر شکر ناب میزند سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن کز رشک سبزهٔ…
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند عجب نباشد اگر با من گدا ندهند بیا که آنچه به رندان ره نشین دادند به محرمان درِبار…
عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد
عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد دیده را از قبل اشک هر آن راز که بود…
کسی که سلسلهٔ زلف مشکبو دارد
کسی که سلسلهٔ زلف مشکبو دارد کجا به حلقهٔ عشّاق سر فرو دارد گدای میکده را حاصلی ز هستی نیست به غیر دست که در…
گر ز بالای تو هر ساعت بلا باید کشید
گر ز بالای تو هر ساعت بلا باید کشید به ز ناز سرو کز باد هوا باید کشید با وجود قامتت سوسن ز رعنائی و…
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب…
گوهر اشکم که راز دل هویدا میکند
گوهر اشکم که راز دل هویدا میکند ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا میکند اشک اگر بیوجه ریزد آبروی ما رواست چون به…
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم با خیال نرگست در عین بیماری خوشیم سالها بودیم رقصان در هوایت ذرّهوار واین…
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
مسافران که در این ره به کاروان رفتند عجب مدار که از فتنه در امان رفتند دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر…
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست آن طایری که سلسلهٔ عشق دام اوست با جم چه کار مست خرابات عشق را چون…
هردم به صورتی یار دیدار مینماید
هردم به صورتی یار دیدار مینماید گه نور میفروزد گه نار مینماید آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان در هر یکی به نوعی دیدار مینماید…
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد من به ابرویش نظرها دارم و آن بی…
اشکم به جستوجوی او بر خاک آن در میرود
اشکم به جستوجوی او بر خاک آن در میرود خوب است فکر اشک من در پای او گر میرود تا پای سرو ناز را بوسد…
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید چون لاله از خجالت گل غرق خون برآید چون در هوای رویش میرم عجب نباشد هر سبزه…
ای پارسا که دایم رو در نماز داری
ای پارسا که دایم رو در نماز داری سرّ که می سرایی راز که می گذاری از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب در…
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید زهره چه زهره دارد تا در برابر آید از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری وز عین بی حیایی…
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد از سر هوس روی نکو کم شده بودم ناگاه رخت دیدم…
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت کاکلت رسم جفا از سر گرفت ماهِ رخسار تو را در جمع دوش دید شمع و از خجالت…
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری شوخی ست…
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند…
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی سرو پا…
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است هرکه را این پایه…
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب…
دلا بنیاد جان را محکمی نیست
دلا بنیاد جان را محکمی نیست در او جز غم اساس خرّمی نیست چه پوشم راز دل از تو چو هرگز میان ما و تو…