غزلیات – خواجوی کرمانی
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ وی هندوی ریحان…
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من گو سر بباز در ره جانان چنانکه من لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید…
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس شرح زیبائی یوسف…
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم پختگان سوخته و افسرده…
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم همچو شمع ار سخن سوز دل آرم…
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب صبوحست ای بت ساقی بده شراب اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام وگر دورم بخوانیدم به آواز…
مردان این قدم را باید که سر نباشد
مردان این قدم را باید که سر نباشد مرغان این چمن را باید که پر نباشد آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد…
ماه من مشک سیه در دامن گل میکند
ماه من مشک سیه در دامن گل میکند سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست خط سبزش حکم…
لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت
لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک مردم دریا…
گل نهالی به بوستان آورد
گل نهالی به بوستان آورد مرغ را باز در فغان آورد سخنی بلبل از لبش میگفت غنچه را آب در دهان آورد نکهت نفحهٔ شمامهٔ…
گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست
گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست آن چه فتنهست که در حلقه رندان بنشست…
گر آن مه در نظر بودی چه بودی
گر آن مه در نظر بودی چه بودی ورش بر ما گذر بودی چه بودی مرا کز بیخودی از خود خبر نیست گر او را…
کسی را از تو کامی برنیاید
کسی را از تو کامی برنیاید که این از دست عامی برنیاید بنا کام از لبت برداشتم دل که از لعل تو کامی برنیاید برون…
کارم از دست دل فرو بستست
کارم از دست دل فرو بستست عقلم از جام عشق سرمستست زلف او در تکسرست ولیک دل شوریده حال من خستست با دلم کس نمی…
عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند
عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند نقره داران چون نشان زر بطراران دهند مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی واجب آن باشد…
صبحست ساقیا می چون آفتاب کو
صبحست ساقیا می چون آفتاب کو خاتون آب جامهٔ آتش نقاب کو چون لعل آبدار ز چشمم نمیرود از جام لعل فام عقیق مذاب کو…
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند…
سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین
سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی…
سبحان من تقدس بالعز و الجلال
سبحان من تقدس بالعز و الجلال سبحان من تفرد بالجود و الجمال آن مالکی که ملکت او هست بر دوام وان قادری که قدرت او…
زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده
زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده گشوده آتش مهر تو آبم از دیده فروغ روی تو تا دیدهام ز زیر نقاب نمیرود همه شب…
ز شهریار که آید که حال یار بگوید
ز شهریار که آید که حال یار بگوید رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند بمرغ زار حدیثی ز…
روزگاری روی در روی نگاری داشتم
روزگاری روی در روی نگاری داشتم راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم خوف…
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل چون تواند که کشد بار غمش چندین دل زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من…
دوش میآید نگار بربرم
دوش میآید نگار بربرم گفتم ای آرام جان و دلبرم دامن افشان زین صفت مگذر ز ما گفت بگذار ای جوان تا بگذرم گفتم امشب…
دلم بی وصل جانان جان نخواهد
دلم بی وصل جانان جان نخواهد که عاشق جان بی جانان نخواهد دل دیوانگان عاقل نگردد سر شوریدگان سامان نخواهد روان جز لعل جان افزا…
دل مجروح مرا آگهی از جان دادند
دل مجروح مرا آگهی از جان دادند جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند…
در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست
در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی از خسروی ملکت پرویز خوشترست بر روی…
خویش را در کوی بیخویشی فکن
خویش را در کوی بیخویشی فکن تا ببینی خویشتن بی خویشتن جرعهئی برخاک می خواران فشان آتشی در جان هشیاران فکن هر کرا دادند مستی…
خطت که کتابهٔ جمالست
خطت که کتابهٔ جمالست سرنامهٔ نامه کمالست ماهی تو و مشتریت مهرست شاهی تو و حاجبت هلالست آن خال سیاه هندو آسا هندوچهٔ گلشن جمالست…
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند کنون که کشتی ما در میان موج افتاد سرشک دیده ز…
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند روز من بد روز را همچون شب تاری کند از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه سهلست دل…
چو سرچشمهٔ چشم من دیده است
چو سرچشمهٔ چشم من دیده است لب غنچه برچشمه خندیده است بدان وجهم از دیده خون میرود که از روی خوب تو ببریده است چرا…
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی…
جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن زانکه بالاتر ازین هر…
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود گه ز چین زلف او صد شور در چین…
تبسمت الزهر والمزن باک
تبسمت الزهر والمزن باک و غررت الودق و الدیک حاک نسیم عراقی ندانم چه بادی زمین سپاهان ندانم چه خاکی بدین مشک سائی و عنبر…
پیداست که از دود دم ما چه برآید
پیداست که از دود دم ما چه برآید یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش وانگاه…
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم ورم به تیر زنی ناظر…
بهار دهر بباد خزان نمیارزد
بهار دهر بباد خزان نمیارزد چراغ عمر بباد وزان نمیارزد برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد که این حدیقه به آب روان نمیارزد…
بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید
بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت…
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو به سراپردهٔ آن ماهت اگر…
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم وگرنه از چه سبب دل بباد میدادم عنان باد نخواهم ز دست داد کنون ولی چه سود که در…
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی شربت کوثر ترا و جنت اعلی صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو مهر نگارین گزین نه ملکت کسری دیو…
این چه بادست که از سوی چمن میآید
این چه بادست که از سوی چمن میآید وین چه خاکست کزو بوی سمن میآید این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست که ازو رایحهٔ…
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی در من…
ای لبت خنده بر شراب زده
ای لبت خنده بر شراب زده چشم من بر رهت گلاب زده شب مه پوش و ماه شب پوشت طعنه بر ابر و آفتاب زده…
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان حلقهٔ…
ای سنبل تازه دسته بسته
ای سنبل تازه دسته بسته و افکنده برآب دسته دسته خط تو بنفشهئی نباتی قد تو صنوبری خجسته آن هندوی پر دل تو در چین…
ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان
ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان وی برخ رشگ ماه…
ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب
ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب عنبرین خطت که چون مشک سیه…