غزلیات – خواجوی کرمانی
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل سرم فدای خیال و خیال در سر دل کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد در آن مپیچ…
دلا از جان زبان درکش که جانان
دلا از جان زبان درکش که جانان نکو داند زبان بی زبانان اگر برگ گلت باشد چو بلبل مترس از خار خار باغبانان طبیبانرا اگر…
در شب زلف تو مهتابی خوشست
در شب زلف تو مهتابی خوشست در لب لعل تو جلایی خوشست پیش گیسویت شبستانی نکوست طاق ابروی تو محرابی خوشست حلقهٔ زلف کمند آسای…
خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم
خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم هر چند از چار آخشپج و پنج حس در…
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد واجب آنست که از حال گدا یاد کنند هر که بر طرف…
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح که راح را بود آندم خواص جوهر روح فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس چو بلبلان سحر در…
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی…
چو نام تو در نامهئی دیدهام
چو نام تو در نامهئی دیدهام به نامت که بردیده مالیدهام بیاد زمین بوس درگاه تو سرا پای آن نامه بوسیدهام ز نام تو وان…
چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت
چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت دل شکسته ما را در اضطراب انداخت بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست که دیده…
چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند
چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند…
تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند
تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد که…
ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن نه عهد کردی و گفتی…
تا ترا برگ ما نخواهد بود
تا ترا برگ ما نخواهد بود کار ما را نوا نخواهد بود از دهانت چنین که میبینیم کام جانم روا نخواهد بود چین زلف ترا…
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام تا…
بهار روی تو بازار مشتری بشکست
بهار روی تو بازار مشتری بشکست فریب چشم تو ناموس سامری بشکست رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید لب تو نامزد قند عسکری بشکست قد…
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست این خیالیست که…
برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار
برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار مهربانی کن و مه را بسها باز گذار تو که یک ذره نداری خبر از آتش…
بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان که به…
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد ز دست ناله و آه سحر بفریادم اگر نه صبر…
این همه مستی ما مستی مستی دگرست
این همه مستی ما مستی مستی دگرست وین همه هستی ما هستی هستی دگرست خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن که برون…
ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست
ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست آتش روی تو در عین لطافت آبیست نیست در دور خطت دور تسلسل باطل که خط سبز تو…
ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را
ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را در جان خانان ختا کافر نمیکرد این…
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند…
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی مینماید لالهٔ خود روی روی صبحدم در باغ اگر دستت دهد خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی…
ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی
ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی وی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبی شبهاست که از حسرت روی تو نیاید در دیدهٔ…
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم با…
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را چون بندگان خاص را…
ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن
ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن وز بهر من دلشده عزم سفری کن چون بلبل سودازده راه چمنی گیر چون طوطی شوریده هوای شکری کن…
آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را
آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود جای آن هست…
آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند
آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند از خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیات گوئی…
اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش
اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش وگر او کمر نبندد نظرست در میانش من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند مشنو که هیچ…
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز آتش بمغیلان…