غزلیات – حزین لاهیجی
ما دامن وصل یار داریم
ما دامن وصل یار داریم از هر دو جهان کنار داریم ساقی، قدحی می صبوحی از بادهٔ شب خمار داریم شوریدگیی که در سر ماست…
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما چون شمع، به لب سوخته آید نفس ما با قافلهٔ لاله درین دشت رفیقیم گلبانگ خموشی ست فغان…
گرتو را روی زمین خواهش ماوای خوشی ست
گرتو را روی زمین خواهش ماوای خوشی ست خانه در گوشهٔ دل کن که عجب جای خوشی ست ای که بیماری آسودگیت سنگین است درد…
کوته نظران زلف سیه کار ندانند
کوته نظران زلف سیه کار ندانند این مرده دلان فیض شب تار ندانند جانسوز دیاریست محبت، که طبیبان رسم است که حال دل بیمار ندانند…
کسی داند که هر بیتش به دیوان میزند پهلو
کسی داند که هر بیتش به دیوان میزند پهلو که این مطلع به آن حسن به سامان میزند پهلو شب هجران سفید از گریه شد…
فکندم چاکها در جیب جان بیتابی خود را
فکندم چاکها در جیب جان بیتابی خود را کشیدم شانهای زلف پریشان خوابی خود را ز کشتن نیست باکم، لیک می ترسم که تیغ تو…
غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت
غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت میان آینه و عکس من صفا نگذاشت خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید به سینه شیشهٔ دل را شکست و…
عشق آشنا شد شمع من، طبع هوا خواهش نگر
عشق آشنا شد شمع من، طبع هوا خواهش نگر دارد سری با سوختن، اشکش ببین آهش نگر زلف کدامین مه جبین، دارد گرفتارش چنین؟ بی…
طاق میخانهٔ مستان خم ابروی تو بود
طاق میخانهٔ مستان خم ابروی تو بود صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد گنج بادآور من خاک سر…
شوری به سر افتاده، رسوای محبت را
شوری به سر افتاده، رسوای محبت را ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی آن دم که به حشر…
شب سودازدگان زلف پریشان تو بس
شب سودازدگان زلف پریشان تو بس صبح صادق نفسان چاک گریبان تو بس زمزم از حاجی و سرچشمه حیوان از خضر لب ما جرعه کش…
سر چه باشد که تو در راه وفا نگذاری
سر چه باشد که تو در راه وفا نگذاری همه جا ریزه ی دل ریخته پا نگذاری می کند جلوه بی بود حباب آگاهت تا…
ساقیا رخ بنما تا همه از کار شویم
ساقیا رخ بنما تا همه از کار شویم آنقدر می به قدح ریز که سرشار شویم خبر از وضع جهان مرده دلی می آرد مصلحت…
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟ آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟ گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی انتقام قفس و دام…
زانرو که زد به بلبل پرشور، پشت دست
زانرو که زد به بلبل پرشور، پشت دست تا حشر می گزد، گل مغرور، پشت دست در کوی عشق، پا به ادب بر زمین گذار…
ز دل غافلی یار جانی نباشی!
ز دل غافلی یار جانی نباشی! نداری وفا، زندگانی نباشی! به من هوش نگذاشت، دشنام تلخت به لب، بادهٔ ارغوانی نباشی! به دیدارت، از عیش…
ز حیلت سازی نفس صلاح اندیش می ترسم
ز حیلت سازی نفس صلاح اندیش می ترسم نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا…
رهی ندارم بغیرکویت، الیک رجعی، لدیک زلفا
رهی ندارم بغیرکویت، الیک رجعی، لدیک زلفا فلا تکلنی الی سواکا، الستُ شیب و لست شابا منم فتاده، به دست اقران،چو پیر کنعان به شام…
دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت
دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر،…
دلِ شاد، رند می آشام دارد
دلِ شاد، رند می آشام دارد جم دور خوبش است تا جام دارد چو گوهر، دل عارف از لنگر خویش درین بحر پر شورش، آرام…
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟ برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم درد را یاران به منّت بر دل ما…
در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست
در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من نشتر افگار…
در پرده خط، خال به صد ناز گرفتی
در پرده خط، خال به صد ناز گرفتی از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی کردی ز شکنج قفس امروز برونم کز بال و پرم قوّت…
خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را
خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا…
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند تا حسرت عالم به دل ما نگذارند این رسم، غریب است که در خلوت دیدار بی پرده…
خدا در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
خدا در ماتم آسودگی شادم نگه دارد ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگه دارد ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم که…
حرف غم عشق از لب خندان که جسته ست؟
حرف غم عشق از لب خندان که جسته ست؟ این شور قیامت، ز نمکدان که جسته ست؟ از قلب سپاه دو جهان صاف گذر کرد…
چو لاله با چمن حسن و عشق، خوست مرا
چو لاله با چمن حسن و عشق، خوست مرا می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل…
چقدر حوصله باید که گداز آموزم
چقدر حوصله باید که گداز آموزم تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست به دل تنگ…
جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم
جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی…
تهمت برق تجلی ست که بر طور زدند
تهمت برق تجلی ست که بر طور زدند آتش از جلوه مرا بر دل پرشور زدند عشقی از نو به کف خاک من افکنده بساط…
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟ باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت این…
تا رفته از نظر، ز تنم جان برآمده
تا رفته از نظر، ز تنم جان برآمده شرمندهام که در غمش آسان برآمده از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی دل در شکنج طره پیچان…
بی نشانی همه شان است به عنقا مفروش
بی نشانی همه شان است به عنقا مفروش کنج عزلت چو دهد دست، به دنیا مفروش خونبها صید تو را حلقهٔ فتراک بس است سر…
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم میانهٔ من و آن تیر غمزه عهدی بود به…
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را ورق گرداندن…
به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد
به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران…
بنمای رخ چون دیده را گرم تماشاکرده ای
بنمای رخ چون دیده را گرم تماشاکرده ای ور خوش بود مستوریت، ما را چه رسوا کرده ای مومن برهمن می کند، نیرنگ سازی های…
برقع طرف نگردد، با آتشین عذارش
برقع طرف نگردد، با آتشین عذارش چون شمع می توان دید، در پرده آشکارش با صد جهان شکایت، زخم دلم دهان بست یارب چه نکته…
بدآموز وفا کی قدر ناز یار می داند؟
بدآموز وفا کی قدر ناز یار می داند؟ دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی غبار…
با رنگ لعلی تو، به صهبا چه احتیاج؟
با رنگ لعلی تو، به صهبا چه احتیاج؟ با نرگست، به ساغر و مینا چه احتیاج؟ قامت نهال و چهره گل و طره یاسمین گلشن…
ای غاشیهٔ شوق تو بر دوش نگاهم
ای غاشیهٔ شوق تو بر دوش نگاهم صد دجلهٔ خون بی تو، هماغوش نگاهم زلفت ز تماشای دو عالم نظرم بست ای حلقه ی فرمان…
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر با می، دمار از خرد ذوفنون برآر شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن ای رشک،…
آن یار بی حقیقت، پاس وفا ندارد
آن یار بی حقیقت، پاس وفا ندارد پروای اشتیاقم، دیرآشنا ندارد دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد در دهر پست همّت، افتاده جا ندارد…
اگر از دیده ابنای زمان مستوری
اگر از دیده ابنای زمان مستوری خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟ تو هم ای بی سر و…
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟ در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟ من بودم و او فارغ از…
از ساده رخان در تب و تاب است دل ما
از ساده رخان در تب و تاب است دل ما زبن آتش بی دود کباب است دل ما جا در صدف حوصلهٔ کون و مکان…
احساس مبدل شد و محسوس همان است
احساس مبدل شد و محسوس همان است صد شمع فزون سوخته، فانوس همان است دل کافر دیر است، ز لبیک چه حاصل؟ گر زمزمه دیگر…
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار…
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم آن شعله به دل،…