غزلیات جویای تبریزی
رفتی و بی تو باده کشیدن نسازدم
رفتی و بی تو باده کشیدن نسازدم چون غنچهٔ حباب شکفتن نسازدم از اضطراب، عقدهٔ دل سخت تر شود ای وای چون کنم که طپیدن…
دیار غربتم آنجا بود که انجمن است
دیار غربتم آنجا بود که انجمن است به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم…
دلی که نیست حزین شادمان نمی باشد
دلی که نیست حزین شادمان نمی باشد گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز به کشوری که در او آسمان…
دل غافل ز ریاضت به صفایی نرسید
دل غافل ز ریاضت به صفایی نرسید مست چندانکه ز خود ر فت به جایی نرسید چون پی قربانی من بر زند دامان ناز گل…
دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن
دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را که موج آغوش بگشاید…
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست نقد فرصت مده از دست که بازاری هست چه غم از تابش خورشید قیامت باشد همچو…
در عشق دل چو مخزن اسرار شد مرا
در عشق دل چو مخزن اسرار شد مرا آئینه تجلی دیدار شد مرا از بس نهان ز درد تو در گرد کلفتم رنگ شکسته رخنهٔ…
در خرام آمد چو آن مشکین سلاسل بر زمین
در خرام آمد چو آن مشکین سلاسل بر زمین نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمین بسکه از آهم غبارآلود شد روی هوا…
دایما خون دلم زان زلف و کاکل میچکد
دایما خون دلم زان زلف و کاکل میچکد آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل میچکد سرو رنگینجلوهام چون در خرام آید به ناز…
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم…
خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است
خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است با لبش از جوش شیرینی بهم پیوسته است حلقه های چشم ارباب نظر با یکدگر در سر…
حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او
حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او خانهٔ تن راست از باد نفس…
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی به…
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید سیاه مستی چشمش گذاره…
چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش
چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش چو جام باده از لطفش گل سیراب شد آتش سرت گردم چه باشد اینکه در پیمانه…
چشم تا بر آفتاب عارضت وا می کنیم
چشم تا بر آفتاب عارضت وا می کنیم همچو شبنم خویش را محو تماشا می کنیم ما قناعت پیشگان چون شمع شبهای فراق یک گل…
جمله عالم را هویدا کرد عشق
جمله عالم را هویدا کرد عشق آنچه پنهان بود پیدا کرد عشق عقل را در شهربند غم گذاشت عیشها در کوه و صحرا کرد عشق…
تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد
تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد با شعلهٔ حسن او کز باده برافروزد خورشید برین چون…
تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن
تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن همچو بوی گل ز هم پاشید دلها در چمن تا کدامین لعل میگونش به رقص آورده…
تا ز عکست برگ گل سیما بود آیینه ام
تا ز عکست برگ گل سیما بود آیینه ام جام لبریز می احمر بود آیینه ام نقش بسته صورتت در خاطرم پیش از وجود خلوت…
پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند چون…
بیخطا از بس رساند زخم بر بالای زخم
بیخطا از بس رساند زخم بر بالای زخم تیر او انگشت زنهاری است در لبهای زخم شکوهای از دستبرد خنجر او کرده است مینهد مهر…
بی تو چشمم حلقهٔ گلدام حیرانی مباد
بی تو چشمم حلقهٔ گلدام حیرانی مباد دود دل مرغولهٔ زلف پریشانی مباد حد طبعم لباسی برنتابد شعله وار بر تنم جز جامهٔ چسپان عریانی…
بهر روزی دلم غمین نیست
بهر روزی دلم غمین نیست گو کمتر باش بیش ازین نیست کو پادشهی که در پی نام دستش ته سنگ از نگین نیست داد از…
به صد محنت دهان ما ز روزی بهرهور گردد
به صد محنت دهان ما ز روزی بهرهور گردد بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد روم فرسنگها از خود ز بس در بزم…
به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری
به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو…
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است فتنه…
بس که از حیرت به جا در اول رفتار ماند
بس که از حیرت به جا در اول رفتار ماند می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند ساقی امشب کوتهی در دادن…
بحر را چشم تر ما از نظر می افکند
بحر را چشم تر ما از نظر می افکند کوه را بار غم از کمر می افکند گر زبانم ریزه خوان شکوه شد از جا…
با شوخی چنان به کنارم نشسته ماند
با شوخی چنان به کنارم نشسته ماند گویی به لوح حافظه مضمون جسته ماند طومار شکوه های دل من به دست چرخ نگشوده همچو غنچهٔ…
ای شوخ قوشجی که ز بیداد خوی تو
ای شوخ قوشجی که ز بیداد خوی تو اغری دویده باز نگاهم به سوی تو چشمی سیاه کرده همانا به روی تو هر حلقه ای…
آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد
آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد چون ز پیشم بگذرد بر من قیامت بگذرد چون نیاید از زبان هرگز ادای حق شکر…
آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند
آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست آنرا…
الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را
الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را ز دردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را برد بیطاقتی از عالم هستی برون…
آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود
آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود قطره دریا می شود چون واصل دریا شود قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست راز عشق…
از نخستم تن ز درد عشق غم فرسوده بود
از نخستم تن ز درد عشق غم فرسوده بود غنچه سانم دل درون بیضه خون آلوده بود جویای تبریزی
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد این چشمه مباد…
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های! برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های! سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست های…
آب شد دریا ز شرم دیدهٔ گریان ما
آب شد دریا ز شرم دیدهٔ گریان ما کوه را چون ابر می پاشد زهم افغان ما جویای تبریزی
یکرنگ بیخودی شده از خود بریدهام
یکرنگ بیخودی شده از خود بریدهام با وحشت آرمیدهام از بس رمیدهام عرش برین مقام من از فیض بیخودی است از خویش رفتهرفته به جایی…
همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند
همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند سخت مستغرقم این آینه رویان کردند آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم مشت چاک دل…
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت…
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت نرگس که ز…
نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد
نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است خلوت ما…
نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم
نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم چه شد گر از جفایش رفت بر باد فنا…
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی که…
می نماید در شب تاریک راه دور را
می نماید در شب تاریک راه دور را چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی…
مهی که مهر رخش در ضمیر ما گرم است
مهی که مهر رخش در ضمیر ما گرم است به التفات کرم سرد و با جفا گرم است زتاب آه جگر خستگان او خورشید سربرهنه…
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس جاده ها دور از…
مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است
مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید چشم روزن تا…