غزلیات جویای تبریزی
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی…
به قدر دستگه پامال حب مال خواهی شد
به قدر دستگه پامال حب مال خواهی شد اگر دستی نخواهی داشت فارغ بال خواهی شد خمار آرزویم بشکن و یک جرعه بر لب نه…
به دنیا پشت پا زن تا شه روی زمین باشی
به دنیا پشت پا زن تا شه روی زمین باشی وز آن دل کز جهانش کنده ای صاحب نگین باشی قضا را نیست پروایی ز…
به آب و رنگ حسن او چمن نیست
به آب و رنگ حسن او چمن نیست به خوش حرفی لعل او سخن نیست به جایی می رسد هر کس ز خود رفت که…
بستهٔ خود بودم از فیض ریاضت وا شدم
بستهٔ خود بودم از فیض ریاضت وا شدم برگداز خویش تا بستم کمر، دریا شدم بستن لب، بال پرواز است مرغ ناله را تا خموشی…
بر لب منه پیالهٔ سرشار بیش ازین
بر لب منه پیالهٔ سرشار بیش ازین دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت می خواهمت بجان تو…
با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند
با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند نقل دندان ترا…
اینقدر در کشتن من سخت استادن چرا
اینقدر در کشتن من سخت استادن چرا چون دل من جان من یک پهلو افتادن چرا رحم بر خود کن که بیخود گشتی از یک…
آهم گشود تا پر پرواز در هوا
آهم گشود تا پر پرواز در هوا شد رشک گلستان ارم سربسر هوا تا شمع یاد روی تو افروخت در دلم آهم عبیر بوی گل…
آنکه از داغ فراقت جگرش سوخته است
آنکه از داغ فراقت جگرش سوخته است یار اغیار شدن بیشترش سوخته است اولین گام بود راه به مقصد چون برق هر که از گرم…
آمدی مستانه و گل گل طرب دارد بهار
آمدی مستانه و گل گل طرب دارد بهار خندها از غنچهٔ گل زیر لب دارد بهار تا زشور خنده رنگ قهقهه گلها که ریخت؟ دیدهٔ…
افتاد عکس عارضت ای مه جبین در آب
افتاد عکس عارضت ای مه جبین در آب شد موسم بهار گل آتشین در آب شمشیر موج تیغ سیه تاب می شود شوید سیاه بخت…
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم ز موج نکهت سنبل کنند زنجیرم ز حیرتم چه عجب گر بماند از رفتار به روی آب روان گر…
از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان خندان بود چو لاله دل خونفشانشان رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم در انتهای وادی وحشت…
از خطش آیینهٔ عارض مکدر می شود
از خطش آیینهٔ عارض مکدر می شود این کتاب آخر ازین شیرازه ابتر می شود شعله ور گردد چو از می آتش رخسار یار عندلیب…
از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار
از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار دشمن هر کس به قدر خواهش او می…
همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست
همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست شب فراق تو خوناب اشک سیلابی است که کبک را به سر…
هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود
هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود که مرا خون دل از دیده به دامان نرود آنکه از سینهٔ پرداغ من از مرهم رفت…
هر کس شود اسیر تو بالا بلند شوخ
هر کس شود اسیر تو بالا بلند شوخ از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست برگردن…
نیست چشم همتم برابر نیسان چون صدف
نیست چشم همتم برابر نیسان چون صدف دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است عاشق و معشوق در چشم حقیقت بین یکی است…
نه همین عشق سر و تن دل و جان را هم خورد
نه همین عشق سر و تن دل و جان را هم خورد لخت لخت جگر شیردلان را هم خورد آن ستمکار که پرمایهٔ بخل است…
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش که شد…
نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند
نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود حلقه گردیدن…
می تواند در نظر نقش خیال یار بست
می تواند در نظر نقش خیال یار بست آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی…
من که از جوش تجلی رشک نخل ایمنم
من که از جوش تجلی رشک نخل ایمنم پرتو شمع است چون فانوس گرد دامنم نیست دمسازی ترا مانند من ای عندلیب یا تویی هنگامه…
مرا بس بود روز دیوان عام
مرا بس بود روز دیوان عام نبی و وصی نبی والسلام دو ابروی او کرده جا در دلم که دیده دو شمشیر در یک نیام…
لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست
لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال تربیت در…
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم همچو آن شمع که در رهگذر باد بود بسکه بگریستم…
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است من…
کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه
کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه نیست غیر از صورت او نقش بر دیبای آه دردها را نیست با درد فراقت…
کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم
کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم می توانی ساقی از جامی…
قصیده ای که درآن مدح مرتضی نبود
قصیده ای که درآن مدح مرتضی نبود چو سبحه ای است که از خاک کربلا نبود وجود پاک تو و ذات حضرت نبوی چو لفظ…
غیر از دلم که بی تو در او گشته داغ جمع
غیر از دلم که بی تو در او گشته داغ جمع در کلبه ای که دیده هزاران چراغ جمع؟ آن را که به باد هوا…
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
غم بود چاره حریف به غم آموخته را بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما کرده…
عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی
عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط بسکه…
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش به صحرایی که از خود رفتن ما خضر…
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی بازوی…
شد خیال رویش از بس آشنای چشم من
شد خیال رویش از بس آشنای چشم من صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست چشم بیتابی…
شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود
شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود بود خون آلوده دل در بیضه همچون غنچه…
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی که شور محشر…
سال سال از من نمی رسی چه جای ماه ماه
سال سال از من نمی رسی چه جای ماه ماه داد داد از درد حرمان وز تغافل آه آه جسم زارم همچو نبض خسته آید…
زل بند چاشنی باشد حلاوت از لبش
زل بند چاشنی باشد حلاوت از لبش شیرهٔ جان می چکد چون صاف لذت از لبش ناله از دل، آه گرم از سینه، اشک از…
زبزم غیر در ظاهر چه شد گر یار برگردد
زبزم غیر در ظاهر چه شد گر یار برگردد چو مژگانش ز خود یارب دلش زاغیار برگردد در آوازم اثر کرده است از بس ضعف…
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی…
ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم
ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را…