غزلیات بلند اقبال
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان…
گر طالعم کند به وصالت حمایتی
گر طالعم کند به وصالت حمایتی نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو گر بشنوم زحسن تو از…
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا طلعت مه چو روی توباشد کجا نکهت گل چوبوی توباشد نه کان بدخشان چو لعل تو دارد نه خورشیدرخشان چوروی توباشد چو دیدم که…
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ کاسه فرق…
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش می حرام شود ازکف نگار حلال چنانکه…
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش…
زقامت کرده ای بر پا قیامت
زقامت کرده ای بر پا قیامت قیامت قامتی ای سروقامت به پایت کس نکرد ار جانفشانی گران جانی نموده است از لئامت چوازحسن تو زاهد…
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار لاله زاری سازم اندر هر کنار شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم تا زمن بگرفت آن دلبر کنار از پی…
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی آشفته ام از طره طرار توکردی من نقطه قطب وسط دایره بودم سرگشته ام از عشق چو پرکار…
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
دلم آشفته ز آن آشفته موشد قدم خم از غم ابروی اوشد مگر آن سرو قد درگلشن آمد که پای سرو اندر گل فرو شد…
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد بلی آنکه راست در بر…
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم…
دامن آن ماهم ار افتد به کف
دامن آن ماهم ار افتد به کف آفتاب بختم آید در شرف گر خدا زلف تو را ثعبان نمود شد به من هم امر از…
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع باید کنیم جان و دل خویش را وداع از حمره وبیاض رخت آورم فرح از این وآن…
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی مرا به بند ببستی خود از میان جستی زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ…
چشم ما را نور از دیدار توست
چشم ما را نور از دیدار توست جان ما را شور از گفتار توست هر که منظور تو شد منصور شد وآنکه منصور توشد بردار…
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت همی به روز وشب…
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار گشتی زما نهان…
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من…
به سویت از چه ز محراب می کند رو را
به سویت از چه ز محراب می کند رو را مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی…
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب برده ای تابم ز زلف پر ز تاب زلف مشکین بر رخت باشد نقاب یا نهان است آفتاب اندر…
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران…
ای دلمناز دهانت تنگ تر
ای دلمناز دهانت تنگ تر وی ز زلف قامت من چنگ تر چشم مستت آمداندر دلبری از دوصد هشیار با فرهنگ تر پیش مرجان لبت…
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد با خبر شد که به من عشق چه کرد عقل انداخت سپر دربر عشق گفت من با تونیم مرد نبرد…
اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی
اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی نیارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزی به فیروزی شبم چون روز وروزم عید…
از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟
از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟ اندر شکستن عهد تا کی بهانه جویی کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی کردی سیاه بختم از…
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا دلبری دارد ولیکن…
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز من…
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم ز تشویش…
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است…
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری زنی بر خرمن جان دوستان…
لب لعل تویاقوت روان است
لب لعل تویاقوت روان است کزواشکم چو یاقوت روان است نبینم چون دهانت درمیان هیچ مگر وصف دهانت درمیان است به شکر خنده دندانت عیان…
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن…
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست روز و شب کار تواندرمجلس اغیار چیست گفتمت ماهی ولی دیدم خطا گفتم خطا گر توماهی بر…
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده که…
عقل حیران گشته اندرکار عشق
عقل حیران گشته اندرکار عشق کس نگردید آگه از اسرار عشق در علاج من مکش رنج ای طبیب زآنکه می باشد دلم بیمار عشق جز…
شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال
شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال خیال روی توام کرده است همچو هلال به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست که تشنگان وگدایان…
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند تا به مستی گذردعمر من ایامی چند ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی چه…
زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد
زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد که مشوش بود آنکس که درآتش باشد بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست منزل اوست…
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم کاسه چشم است وافغان…
دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود
دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح…
دلبری دارد آن قمر که مپرس
دلبری دارد آن قمر که مپرس عشقش آرد چنان به سر که مپرس نه همی برده دل زمن که مرا خون چنانکرده درجگر که مپرس…
دل مرا خون گشت در بر ساقیا
دل مرا خون گشت در بر ساقیا کوشراب روح پرور ساقیا کز دلم اندوه دوران طی کنی هی پیاپی می بیاور ساقیا دور من باید…
دست بر گیسو چودلبر می زند
دست بر گیسو چودلبر می زند هر که بینی پا به عنبر می زند چنگ بر دل می زند زلفش چنانک پنجه شاهین بر کبوتر…
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند کرد بر…
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد دگر ما را چه دردی…
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
چوزلف مه رخان ای آسمان چند مرا داری پریشان حال ودربند نشدوقتی که گردم از تو خشنود نشد گاهی که باشم از تو خرسند به…
چرا تو این همه ای ماه بی وفا شده ای
چرا تو این همه ای ماه بی وفا شده ای به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای هزار درد اگر عشق کرده…
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ ز کشته ها همی از بس که پشته…
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام همه را بر سر…