غزلیات بلند اقبال
ما به یاد آن پری دیوانه ایم
ما به یاد آن پری دیوانه ایم خلق پندارند ما فرزانه ایم تا به جانان آشنا گردیم ما از همه اهل جهان بیگانه ایم مرد…
گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر
گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر لب نهادم بر لبش تا…
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره ویا چنگی به…
کس نظر بررخ جانان نکند
کس نظر بررخ جانان نکند که زدل ترک سر وجان نکند با دلم آنچه کندمژه تو نیشتر با رگ شریان نکند آنچه روی تو کند…
غم هجران به جان من زد آتش
غم هجران به جان من زد آتش به مغز استخوان من زدآتش سراپا سوختم از دوری یار چرا بر نیستان من زد آتش حدیثی گفتم…
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق…
سروها دیده ام به هر چمنی
سروها دیده ام به هر چمنی نیست همچون تو سرو سیم تنی همچو زلف ورخ وبرت نبود سنبل وارغوان ونسترنی با وجود تو نیست در…
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی لیک…
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را به چهره یافتم از چیست خال مشکینت بلی…
رشک می آیدم ز پیرهنت
رشک می آیدم ز پیرهنت که زندبوسه هر زمان به تنت مده از پیرهن به تن آزار نکنم چاک دل چو پیرهنت می درد پیرهن…
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز شوخی…
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان کابروی…
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید بودی چو ماه اگر ماه چون…
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان گر نخواهد…
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا کاندر آتش…
چومریخی ز خون چون ماهی از رو
چومریخی ز خون چون ماهی از رو چوتیر از قامتی چون قوس از ابرو منجم چهر و ززلفت را مگر دید که گوید ماه باشد…
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست که می نشناسم از پا سر، سر از دست نمی دانم چه می در ساغرش بود که هشیاران شدنداز بوی…
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری گفتم از اکسیر خودیک ذره…
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من بمیرم…
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر نیست جز مردن مرا دیگر علاجی…
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید طالبان در طلب آئید که مطلوب…
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
برده ای رونق زمشک تر ز زلف نرخ را بشکستی از عنبر زلف داده ای یک شهر را مستی ز چشم کرده ای یک خلق…
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است خود با خیال روی تومشغول صحبتم گلزار و صوت بلبل…
ای رخت آئینه انوار حق
ای رخت آئینه انوار حق ای دلت گنجینه اسرار حق نیست درعالم به غیر از مهر تو هیچ نقدی رایج بازار حق حق بنای خلق…
ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن
ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن از مکرمت دلم را از قید غم رها کن من خسته وغریبم شددردو غم نصیبم گفتی که…
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح هنوز قوت جان و دلی و راحت روح وصال روی تومشکل تر آمده است از این که وفق…
از طلعت اگر ماهی گفتار چرا داری
از طلعت اگر ماهی گفتار چرا داری وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست حاشا نتوان کردن…
آتشی عشق زد به خرمن من
آتشی عشق زد به خرمن من که دل وجان بسوخت درتن من خون دل بسکه ریختم از چشم لاله زاری شده است دامن من غم…
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام…
هر که را بدخو است یار آگه بود از حال من
هر که را بدخو است یار آگه بود از حال من دوزخی در قعر نار آگه بود ازحال من کس نداند چون بود حال دلم…
نه ماهی چورویت زخط هاله دارد
نه ماهی چورویت زخط هاله دارد نه قندی چولعل تو بنگاله دارد که از رنگ ورویت خبر داده اورا که داغی ز عشقت به دل…
می دهی درد سرم چند ای طبیب
می دهی درد سرم چند ای طبیب دردما را چاره باید ازحبیب دستم از دامان وصلش کوته است ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب…
مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری
مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری به چوب از باغ سروت را نماید باغبان…
ما روز ازل عاشق رخسار توبودیم
ما روز ازل عاشق رخسار توبودیم آشفته تر از طره طرار تو بودیم زآن پیش که زلف تو شوددام دل ما از دانه خال توگرفتار…
گفتمش چون بینمت ای نازنین
گفتمش چون بینمت ای نازنین گفت رودر آینه خود در ببین گفتمش اندر کجا جویم تو را گفت در دلهای محزون غمین گفتمش گویند هستی…
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او از زبان من بگو با عنبر افشان موی او سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن…
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق کس مبادا در جهان یا رب فراق نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید آنچه من می بینم…
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد از غم روی تو موی قیرگونم برف شد باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت عمر…
شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد
شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش خونی…
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود…
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض طراوت از رخ تو گل نموده استقراض نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض فغان…
ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم
ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم برو طبیب مکن در علاج من کوشش که من ز…
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت…
دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی
دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی خورشید چون آید بودروز و…
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی باشد…
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن راه دور…
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم از پریشانی خودنیست خبردار دلم تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا شست یکباره دل ودست ز هر…
خواستم بینم رخت را لن ترانی گوشدی
خواستم بینم رخت را لن ترانی گوشدی آبرو بر باد دادم بسکه آتش خوشدی ماهمه کوریم وبی نوریم آنکوچشم داشت دیدودانست اینکه اندر جلوه از…
چهر تو آتش است وزلفت دود
چهر تو آتش است وزلفت دود چشمم از دود توست اشک آلود سر رزم که باشدت کز زلف به بر وسر توراست جوشن وخود ز…
چشمم فتد در آینه گر برجمال تو
چشمم فتد در آینه گر برجمال تو شاید که درزمانه ببینم مثال تو بختم سیاه گشته و آشفته خاطرم این یک ز طره تو وآن…