غزلیات بلند اقبال
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا چشم فتانت به هر دم فتنه…
خواست از دولب او یک بوس
خواست از دولب او یک بوس زیر لب خنده زد و گفت افسوس ای بسا جان که رودبر کف دست می کنی جانی اگر قیمت…
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد قرار بخش دل بیقرار ما می شد شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد…
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی کسی…
توعجب سست عهد وسخت دلی
توعجب سست عهد وسخت دلی گاه دلبند وگاه دل گسلی غیرت دلبران چین وتتار رشک خوبان خلخ وچگلی من به هجر تو مبتلا نشوم به…
تعالی الله چه دولت بر سر استی
تعالی الله چه دولت بر سر استی که می در جام وساقی دلبر استی دلا با غم چهکارت دیگر استی که بختت یار ویارت در…
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
پروانه را که داده تعلق به نور شمع او را که رهنما است به بزم حضور شمع در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق کز جان…
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمی
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمی فرصت ار یابد ببوسد تا نفس دارد همی گر چه مستان از عسس دارند بیم جان ولی…
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته…
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو با…
ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی
ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی آشفته خاطر روز وشب زآشفته موی کیستی گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی می…
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم زلف تو زره…
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم سرشته…
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر که نباشد به دلم عشق دلارای دگر می توان کرد به بالای تو تشبیه او را…
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا دارم از بس دل غمین هستم…
نیست غم پروانه را از سوختن
نیست غم پروانه را از سوختن بایداز اوعلم عشق آموختن خواهی ار روشندلی مانند شمع آتشی باید به جان افروختن ریخت چشمم در دلم خون…
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
نگفتم دل مکن اینقدر غارت که ترسم آخر افتی در مرارت شه آگه گشته و داده است فرمان به گیر و دار هر کس کرده…
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من…
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل تو رابه نشئه هستی به غیر…
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم امروز در زمانه منجم چوما مجو شب تا سحر ز بس همی…
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان…
گر طالعم کند به وصالت حمایتی
گر طالعم کند به وصالت حمایتی نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو گر بشنوم زحسن تو از…
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا طلعت مه چو روی توباشد کجا نکهت گل چوبوی توباشد نه کان بدخشان چو لعل تو دارد نه خورشیدرخشان چوروی توباشد چو دیدم که…
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ کاسه فرق…
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش می حرام شود ازکف نگار حلال چنانکه…
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش…
زقامت کرده ای بر پا قیامت
زقامت کرده ای بر پا قیامت قیامت قامتی ای سروقامت به پایت کس نکرد ار جانفشانی گران جانی نموده است از لئامت چوازحسن تو زاهد…
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار لاله زاری سازم اندر هر کنار شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم تا زمن بگرفت آن دلبر کنار از پی…
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی آشفته ام از طره طرار توکردی من نقطه قطب وسط دایره بودم سرگشته ام از عشق چو پرکار…
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
دلم آشفته ز آن آشفته موشد قدم خم از غم ابروی اوشد مگر آن سرو قد درگلشن آمد که پای سرو اندر گل فرو شد…
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد بلی آنکه راست در بر…
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم…
دامن آن ماهم ار افتد به کف
دامن آن ماهم ار افتد به کف آفتاب بختم آید در شرف گر خدا زلف تو را ثعبان نمود شد به من هم امر از…
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع باید کنیم جان و دل خویش را وداع از حمره وبیاض رخت آورم فرح از این وآن…
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی مرا به بند ببستی خود از میان جستی زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ…
چشم ما را نور از دیدار توست
چشم ما را نور از دیدار توست جان ما را شور از گفتار توست هر که منظور تو شد منصور شد وآنکه منصور توشد بردار…
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت همی به روز وشب…
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار گشتی زما نهان…
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من…
به سویت از چه ز محراب می کند رو را
به سویت از چه ز محراب می کند رو را مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی…
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب برده ای تابم ز زلف پر ز تاب زلف مشکین بر رخت باشد نقاب یا نهان است آفتاب اندر…
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران…
ای دلمناز دهانت تنگ تر
ای دلمناز دهانت تنگ تر وی ز زلف قامت من چنگ تر چشم مستت آمداندر دلبری از دوصد هشیار با فرهنگ تر پیش مرجان لبت…
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد با خبر شد که به من عشق چه کرد عقل انداخت سپر دربر عشق گفت من با تونیم مرد نبرد…
اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی
اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی نیارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزی به فیروزی شبم چون روز وروزم عید…
از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟
از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟ اندر شکستن عهد تا کی بهانه جویی کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی کردی سیاه بختم از…
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا دلبری دارد ولیکن…
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز من…
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم ز تشویش…
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است…