غزلیات بلند اقبال
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج تا بر سرم…
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد بخت بد من آه که بیدار مرا کرد گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار بنمود رخ وصورت دیوار…
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف…
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من شاد بی او نشوداین دل غم پرور من زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست پادشاهی…
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ چو قد و رخت سرو ومه بود بودی گر این را چنین…
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن پا بهر رفتن سوی…
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان…
تا گدای درتوام شاهم
تا گدای درتوام شاهم شاه را رشک آید از جاهم مهر وماهم مطیع فرمانند حرکتشان بود به دلخواهم بی خبر گر چه از خودم لیکن…
پرده را بردار از رخسار بود
پرده را بردار از رخسار بود مات وحیرانم کن از دیدار خود بنگر اندر آینه بر روی خویش تا بگردی عاشق رخسار خود بشکند تا…
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه کنم چگونه رخ ماه را شبیه…
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت…
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر که…
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم…
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد یادم از گم گشته دل امد ز…
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو در فارس همه خاک زمین نافه چین شد از…
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای گوشه گیری داشتی از خلق می بینم…