غزلیات بلند اقبال
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی سروگشتی چو قدت…
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر ز…
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی…
نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند
نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق گوییا…
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود مرا بهل که به رویت همی نگاه شود اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست به…
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی که در پیری زلیخا…
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب…
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش از دل من…
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست گفتم صنما از غم عشق توهلاکم گفتا ز هلاک…
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان…
قاصد برسان به یار کاغذ
قاصد برسان به یار کاغذ وز یار به ما بیار کاغذ گر گفت ز کیست گوکه باشد از خسته دلی فکار کاغذ گوازچه سویم نمی…
عجب ای ترک بی وفا بودی
عجب ای ترک بی وفا بودی چه شد آن عهدها که بنمودی چه شد آن لطفها که می بودت چه شد آن وعده ها که…
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم دورافکنم هم خرقه را از کف نهم…
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساقی امشب می دهی گر می به من ساغر از کف نه به من می ده به من گو به خادم تا رود در پیش…
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی چومن نی هم همانا درد عشقت…
روی تو را ندیده دلم را ربوده ای
روی تو را ندیده دلم را ربوده ای در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس غارت همی…
دین ودل درعشق یار از گفتگوئی داده ایم
دین ودل درعشق یار از گفتگوئی داده ایم قوت روح وقوت جان را ز بوئی داده ایم عاقلان دیوانه می خوانندما ز آنکه ما دل…
دلم ازدیدن آن طره طرار می ترسد
دلم ازدیدن آن طره طرار می ترسد بلی هرکس ندارد دل چو بیندمار می ترسد مکن زاری دلا اندر بر چشم سیاه او که گر…
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج تا بر سرم…
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد بخت بد من آه که بیدار مرا کرد گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار بنمود رخ وصورت دیوار…
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف…
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من شاد بی او نشوداین دل غم پرور من زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست پادشاهی…
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ چو قد و رخت سرو ومه بود بودی گر این را چنین…
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن پا بهر رفتن سوی…
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان…
تا گدای درتوام شاهم
تا گدای درتوام شاهم شاه را رشک آید از جاهم مهر وماهم مطیع فرمانند حرکتشان بود به دلخواهم بی خبر گر چه از خودم لیکن…
پرده را بردار از رخسار بود
پرده را بردار از رخسار بود مات وحیرانم کن از دیدار خود بنگر اندر آینه بر روی خویش تا بگردی عاشق رخسار خود بشکند تا…
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه کنم چگونه رخ ماه را شبیه…
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت…
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر که…
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم…
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد یادم از گم گشته دل امد ز…
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو در فارس همه خاک زمین نافه چین شد از…
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای گوشه گیری داشتی از خلق می بینم…
همچو چشم آن صنم بی باده مستی می کنم
همچو چشم آن صنم بی باده مستی می کنم چون دهانش نیستم دعوی هستی می کنم نیستم آگه که کافر یا مسلمانم ولی این قدر…
نوشته حاشیه صفحه جمال توخط
نوشته حاشیه صفحه جمال توخط که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط خط عذار تو داردخواص مهر گیاه فزوده عشق ولی بررخت دمیده…
نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری
نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند…
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم…
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ مگر نه چشم تومست است و کرده…
گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی
گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی ز این و آن چو بری مال باش واقف حال…
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی گفتا مدار اندوه برگ ونوا…
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم می کشان مستی اگر از نشئه می کنند من به عشق…
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
فغان که یار ندارد به ما سر یاری مگر کندمددی فضل حضرت باری سفیدگشت مرا موی در سیه بختی امان ز گردش گردون و چرخ…
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای…
شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن
شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن کان سرو قد کند جا شاید به دامن من از خلق می شنیدم ز آهن پری…
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه…
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته به لب نرخ قند مکرر شکسته چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر دلم در بر از دست دلبر…
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است…
دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو
دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو پژمرده گردید او ز من آزرده گشتم من از او گفتم بیا شو منزوی تاکی…
دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس
دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو…