غزلیات بلند اقبال
وفا گر بگوئیم داری نداری
وفا گر بگوئیم داری نداری صفا گر بگوئیم داری نداری به ما بوسه ای از لب شکرینت روا گر بگوئیم داری نداری به هر کس…
هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر
هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر نتوان داد زآزار تودل را تسکین نتوانم که دهم…
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا…
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود من به بزم شاه خوردم می…
مرا ترکی است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو
مرا ترکی است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو نروید سرو در بستان دهد گر…
لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم
لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان مراهم…
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی گفت…
گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد
گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد چون می شود آتش که بیفتد به نیستان…
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم کفر اگر این است دلشادم که من کافر شدم نیست غم زاهد اگر گوید که من درظلمتم کو…
عشق حیران درجمال احمداست
عشق حیران درجمال احمداست عقل مجنون از جلال احمد است جنگ هفتاد ودوملت سر به سر بر سر میم کمال احمد است اینکه می گویند…
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش نمانده خاک بریزم چه خاک…
سالکی کوبی خبر از خویش نیست
سالکی کوبی خبر از خویش نیست در طریقت پیش ما درویش نیست هیچ مستی نیست بی رنج خمار هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست…
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است بر خلاف اینکه می گویند در چین است…
روی ننموده ربودی دل ودین
روی ننموده ربودی دل ودین ای به قربان توهم آن وهم این هم فلک از غم توخاک به سر هم ملک بر در تو خاک…
دیوانه شد دل در برم زنجیر زلف یار کو
دیوانه شد دل در برم زنجیر زلف یار کو تسبیح افتاد ازکفم آن زلف چون زنار کو زآشفته حالی هر زمان رو سوی دیوار آورم…
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست چو پای بند به بند تو است خرسنداست ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم…
دلا غلام در دوست باش و سلطان باش
دلا غلام در دوست باش و سلطان باش هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند به پشت باد بزن…
دست درحلقه آن زلف پریشان کردم
دست درحلقه آن زلف پریشان کردم هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود پنجه بی واهمه…
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا چشم فتانت به هر دم فتنه…
خواست از دولب او یک بوس
خواست از دولب او یک بوس زیر لب خنده زد و گفت افسوس ای بسا جان که رودبر کف دست می کنی جانی اگر قیمت…
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد قرار بخش دل بیقرار ما می شد شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد…
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی کسی…
توعجب سست عهد وسخت دلی
توعجب سست عهد وسخت دلی گاه دلبند وگاه دل گسلی غیرت دلبران چین وتتار رشک خوبان خلخ وچگلی من به هجر تو مبتلا نشوم به…
تعالی الله چه دولت بر سر استی
تعالی الله چه دولت بر سر استی که می در جام وساقی دلبر استی دلا با غم چهکارت دیگر استی که بختت یار ویارت در…
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
پروانه را که داده تعلق به نور شمع او را که رهنما است به بزم حضور شمع در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق کز جان…
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمی
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمی فرصت ار یابد ببوسد تا نفس دارد همی گر چه مستان از عسس دارند بیم جان ولی…
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته…
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو با…
ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی
ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی آشفته خاطر روز وشب زآشفته موی کیستی گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی می…
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم زلف تو زره…
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم سرشته…
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر که نباشد به دلم عشق دلارای دگر می توان کرد به بالای تو تشبیه او را…
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا دارم از بس دل غمین هستم…
نیست غم پروانه را از سوختن
نیست غم پروانه را از سوختن بایداز اوعلم عشق آموختن خواهی ار روشندلی مانند شمع آتشی باید به جان افروختن ریخت چشمم در دلم خون…
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
نگفتم دل مکن اینقدر غارت که ترسم آخر افتی در مرارت شه آگه گشته و داده است فرمان به گیر و دار هر کس کرده…
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من…
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل تو رابه نشئه هستی به غیر…
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم امروز در زمانه منجم چوما مجو شب تا سحر ز بس همی…
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان…
گر طالعم کند به وصالت حمایتی
گر طالعم کند به وصالت حمایتی نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو گر بشنوم زحسن تو از…
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا طلعت مه چو روی توباشد کجا نکهت گل چوبوی توباشد نه کان بدخشان چو لعل تو دارد نه خورشیدرخشان چوروی توباشد چو دیدم که…
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ کاسه فرق…
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش می حرام شود ازکف نگار حلال چنانکه…
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش…
زقامت کرده ای بر پا قیامت
زقامت کرده ای بر پا قیامت قیامت قامتی ای سروقامت به پایت کس نکرد ار جانفشانی گران جانی نموده است از لئامت چوازحسن تو زاهد…
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار لاله زاری سازم اندر هر کنار شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم تا زمن بگرفت آن دلبر کنار از پی…
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی آشفته ام از طره طرار توکردی من نقطه قطب وسط دایره بودم سرگشته ام از عشق چو پرکار…
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
دلم آشفته ز آن آشفته موشد قدم خم از غم ابروی اوشد مگر آن سرو قد درگلشن آمد که پای سرو اندر گل فرو شد…
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد بلی آنکه راست در بر…
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم…