غزلیات اهلی شیرازی
از جهان فردم همین در بند رخسار توام
از جهان فردم همین در بند رخسار توام بنده حسنم درین عالم گرفتار توام از زلیخا کی نیم ای یوسف اکنون جان بکف روز بازارست…
آدم و گندم، من و خال لب جانانهای
آدم و گندم، من و خال لب جانانهای من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانهای درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل…
در سجده خود آن مه صد آفتاب بیند
در سجده خود آن مه صد آفتاب بیند یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی…
داند دل تو راز من وزان تو من هم
داند دل تو راز من وزان تو من هم چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک…
خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود تا روزگار بود بدین نیکویی نبود در جان من تو بودی و من در دل توهم من…
خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند
خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند معراج خاکساران این بس که خاک کویند خامان ز عشق یوسف لافند چون زلیخا من عاشق خموشم مردان ز…
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند ز نار عشق رشته جان شد مرا چو…
حسن تو گرچه با همه کس در تجلی است
حسن تو گرچه با همه کس در تجلی است با دیگران به صورت و باما بمعنی است خاک ره از فروغ تو ای آفتاب حسن…
چون شیشه پرم از غم پیمان گسل خویش
چون شیشه پرم از غم پیمان گسل خویش بگذار که خالی کنم از گریه دل خویش گر سوزش پروانه ز نزدیکی شمع است من سوختم…
چو گلت شکفت از می عرق از کناره سرزد
چو گلت شکفت از می عرق از کناره سرزد ز مهت شفق برآمد ز شفق ستاره سرزد بتفرج از سرکو چو برآمدی خرامان مه نو…
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم که سفال دردی او…
چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری
چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت نیست از شوخی…
چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند
چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند از جمال گل قیاس حال بلبل میکند هر کرا چون کوهکن بار غم از شیرینلبی است لاجرم…
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد بر تشنه لبان…
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند…
تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد
تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد چه همت است ز جانبخشی فلک بر من که چون تو آفت…
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت قیامت در صباح حشر باشد وه…
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون کز خون دل…
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم ما هم…
پیش تو ایطبیب جان بسکه ز خویش میروم
پیش تو ایطبیب جان بسکه ز خویش میروم حال نگفته از درت بادل ریش میروم از همه کس چو ذره ام پیش تو آفتاب پس…
بیا که نرگس ساقی بشارتی دارد
بیا که نرگس ساقی بشارتی دارد سر نیاز صراحی اشارتی دارد بهر زبان که بود حرف عشق باشد نیک سخن بفهم که هرکس عبارتی دارد…
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم جهانی عاشق رویش ولیکن رخ ز من…
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی کدورتهمه عمر از دلم برون کردی تو سرو ناز که گل را بناز میبویی کجا بری دل ما…
بسکه هرجا صفت خون دل آشامی ماست
بسکه هرجا صفت خون دل آشامی ماست در همه معرکهای قصه بد نامی ماست جام می زهر شود در دل ما بی لب تو زهر…
بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی
بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی دل باز ده که با تو بگویم حکایتی ما بنده توییم چرا بیعنایتی؟ کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی…
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج مرا چنانکه تویی…
باز از سر زلف دل آشفته خبر یافت
باز از سر زلف دل آشفته خبر یافت هر رشته مقصود که گم کرد، دگر یافت صد قافله گر سعی برد در ره کعبه در…
با دل چه چاره سازم کز آرزوی رویی
با دل چه چاره سازم کز آرزوی رویی صد پاره گشت و دارد هر پاره آرزویی هر سو بمهربانی در کار من طبیبی من خود…
ایکه بقتل عاشقان مست و خراب میروی
ایکه بقتل عاشقان مست و خراب میروی وه که چو عمر بیوفا خوش بشتاب میروی چند بعشوه گوییم راست بگوی حال خود راست مپرس جان…
ای که میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
ای که میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست مار گنج عشق یار از عقل ما…
ای ز جان شیرین تر و زیباتر از حور و پری
ای ز جان شیرین تر و زیباتر از حور و پری من چگویم جان من از هر چه گویم بهتری آب حیوانی چو پیش چشم…
ای برق محبت که ره من زدهای باز
ای برق محبت که ره من زدهای باز آتش به من سوخته خرمن زدهای باز زینگونه که بردی به در از خانه خویشم بر من…
آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد
آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد عالمی کشت چه پروای قیامت دارد عشق را خاصیت این است که با هرکه بود روزگار از همه…
آن سرو اگر از چشم من در چشم دشمن میشود
آن سرو اگر از چشم من در چشم دشمن میشود از مردم آلودهدل آلودهدامن میشود آه از شب هجران من وین حسرت و حرمان من…
آمد آن عیسی نفس کز عشوه و نازم کشد
آمد آن عیسی نفس کز عشوه و نازم کشد زنده ام سازد به مهر و از جفا بازم کشد روز وصل آمد ولی ترسم که…
یاران همه مست و خبر از خویش ندارند
یاران همه مست و خبر از خویش ندارند پروای خمار من درویش ندارند جان کندن فرهاد چه دانند که چون است آنها که چو من…
وقت آن شد که نظر درمن درمانده کنی
وقت آن شد که نظر درمن درمانده کنی تلخی عیش مرا چاره بیک خنده کنی هیچ نقصان نبود قدر ترا ایشه حسن گر نگاهی سوی…
هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست
هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست گل جمال تو شد تا چراغ بزم…
هرگز بوفا چشم خوشت جانب من نیست
هرگز بوفا چشم خوشت جانب من نیست میلت بمن سوخته یک چشم زدن نیست در معرکه عشق تو هرکس که شهید است مردست و بر…
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند مژگان به صد سنان جگرش پاره میکند جایی که صدهزار سر افتاده هر طرف در آن میان که…
هر که آگه ز دل سوخته من باشد
هر که آگه ز دل سوخته من باشد بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد آفتابا، نفسی خانه من روشن کن چند گوشم به در…
نیست عیب از لاله گر لافد به گلبرگ ترش
نیست عیب از لاله گر لافد به گلبرگ ترش هرکه در صحرا رآید عقل باشد کمترش شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد کز…
نه کس ز بهر تو یارم نه یار کس من هم
نه کس ز بهر تو یارم نه یار کس من هم نه دوست غیر تو دارم کسی نه دشمن هم طمع بعمر ابد از حیات…
نظر بنرگس او کن ز خشم و ناز مپرس
نظر بنرگس او کن ز خشم و ناز مپرس ز گریه حال دلم بین ز ناله باز مپرس به بین زبانه آتش ز چاک سینه…
نتوان بر ساقی سخن از توبه عیان کرد
نتوان بر ساقی سخن از توبه عیان کرد پیش محک تجربه قلبی نتوان کرد آن دل که نیرزد سفال سگ کویی از جرعه خود جام…
می خور که فکر عالم پر غم نباشدت
می خور که فکر عالم پر غم نباشدت عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت با غم دلا بساز که این هم ز لطف اوست…
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود خیالت اینکه با من باشی و از دیگران…
من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک چشم خونریزت چه ترساند مرا…
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم جان بر لبست و منتظر یک اشارتست موقوف یک…
مست آنم که ز دستت قدحی نوش کنم
مست آنم که ز دستت قدحی نوش کنم هرچه غیر تو بود جمله فراموش کنم نایم از شوق تو تا روز قیامت باهوش مست اگر…