غزلیات اهلی شیرازی
ما تحمل بر جفاهای تو ای گل میکنیم
ما تحمل بر جفاهای تو ای گل میکنیم گر به خواری هم آن هم تحمل میکنیم حق گواه ماست در صدق محبت با بتان ناکسی…
گیرم دل من از غم دیوانه زیست باری
گیرم دل من از غم دیوانه زیست باری در عالم از غم دل وارسته کیست باری ایشمع از آن پریرو و دیوانه گر نگشتی این…
گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم
گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم رفتیم از آستان تو در سجده حرم با همت…
گرفتم آنکه بشکل تو دیگری باشد
گرفتم آنکه بشکل تو دیگری باشد کجا بشیوه ناز تو دلبری باشد تو گر کنی ز شهیدان خویش روزی یاد قیامتی شود و روز محشری…
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوختهاند
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوختهاند همه این سوختگیها ز من آموختهاند عاشقان از غم خال تو چو موران حریص در درون خرمنی…
گر کند ابر کرم میل تن خاکی ما
گر کند ابر کرم میل تن خاکی ما چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم نه که از هستی…
گر سگان تو انیس من محزون شده اند
گر سگان تو انیس من محزون شده اند آهوانند که همصحبت مجنون شده اند ایکه در حلقه بزم طربی یاد آور زان اسیران که درین…
گر به فانوس خیال آیی چو شمع اغیار را
گر به فانوس خیال آیی چو شمع اغیار را در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو…
کی مدعی نهد سر در سجده نکویان
کی مدعی نهد سر در سجده نکویان از دیو بر نیاید کار فرشته خویان چون من شهید عشقم خونین کفن برآیم تا سرخ رو بر…
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود سگ تو…
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد ز زهر چشم او مردم دریغا آب…
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون…
فریاد که یار میرود باز
فریاد که یار میرود باز جانم ز فرار میرود باز هرکس که نباخت سر به کویش آنجا به چه کار میرود باز تنها نه رقیب…
عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست
عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست ای ابر کرم مرحمتی کن که درین…
عشق آتش است و در دل دیوانه در گرفت
عشق آتش است و در دل دیوانه در گرفت برق قبول شمع به پروانه در گرفت از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب…
عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد
عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی نبود کسی که…
صدهزاران چشم اگر بر روی یوسف ناظر است
صدهزاران چشم اگر بر روی یوسف ناظر است از خریداران به یک دیدن محبت ظاهر است گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم چشم…
شمع من، هرکس که پیشت جان نسوزد مرد نیست
شمع من، هرکس که پیشت جان نسوزد مرد نیست عشق و سرمستی با اشک گرم و آه سرد نیست لذت عاشق نه از مستی و…
شب وعده داد مست و بره دیده دوختم
شب وعده داد مست و بره دیده دوختم دل ساختم کباب و نیامد بسوختم عیبم مکن ز سجده آن روی آتشین کز وی چراغ دولت…
سوختم شمع صفت تا شدم آتش نفسی
سوختم شمع صفت تا شدم آتش نفسی بی دل گرم نخیزد دم گرمی ز کسی گر دل سوخته زان لب دهیش کام چه کم چه…
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش…
سر من اگر نشانی ز در کنشت دارد
سر من اگر نشانی ز در کنشت دارد چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم…
سایه صفت ز ماه خود میل وصال میکنم
سایه صفت ز ماه خود میل وصال میکنم سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد تیغ بکش…
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم…
ز فتراکسوار من چه معراجی است آهو را
ز فتراکسوار من چه معراجی است آهو را سر آن آهویی گردم که قران میشود او را نکوخویی ز خوبان رشک عاشق بار میرود از…
ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگ است
ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگ است مرا از قطع وصل او گرهها در دل تنگ است نمی گویند یاران شکر…
رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت
رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت خاری که از ره تو بپای دلم خلید…
ذره چون خورشید گردد طالع و لامع خوش است
ذره چون خورشید گردد طالع و لامع خوش است آفتاب بخت من لامع نشد طالع خوش است میزند تیغ آفتاب من که میرم پیش او…
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب…
دلم بریان و تن سوزان و آهم آتشین باشد
دلم بریان و تن سوزان و آهم آتشین باشد تو آتشپارهای دل در تو بستن اینچنین باشد تو آن سر وی که سر بر آسمان…
دل ز جور فلک بجان آمد
دل ز جور فلک بجان آمد بفلک بر نمی توان آمد تا حدیثت شنید عیسی دل بزمین باز از آسمان آمد هر کجا جرعه تو…
دگرم ز چشم گریان بهزار دلستانی
دگرم ز چشم گریان بهزار دلستانی چو فرشته میخرامی که چو ماه آسمانی ز قبای نیلگونت بگمان فتاده خلقی که مگر به نیل چشمم گذری…
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن از پرده برون آی و تماشای چمن کن بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی بلبل…
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه جراحتست که در سینه راحتست همه وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل مگو که کار بعقل و فصاحتست…
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
از گرد راه دل بامید تو شاد بود کایی مگر سوار دریغا که باد بود مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب قصد تو…
از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد
از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم مژگان در…
از بسکه نازک است چو گل طبع و خوی تو
از بسکه نازک است چو گل طبع و خوی تو خورشید ذره ذره درآید بکوی تو ما مست نکهت تو نه امروز ای گلیم پیش…
در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت
در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق اول ز رخ غیر نظر…
در بهار نوجوانی باغ ما از گل تهی است
در بهار نوجوانی باغ ما از گل تهی است در خزان پیری امید گل ازوی ابلهی است ساقی، از جامی بگیرم دست کاین دلتنگ را…
خوشباس که روزی گل امید برآید
خوشباس که روزی گل امید برآید روشن شود این ظلمت و خورشید برآید بی نور نماند شب تاریک کس آخر گر مه نبود صبر که…
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش فغان از زهر چشم…
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست خون خورم بی چشم مستت گر شرابم آرزوست دل کبابم روز و شب در آرزوی آنکه…
حسنت نمک آمیز و لبت نیز چنین است
حسنت نمک آمیز و لبت نیز چنین است کان نمکی هر چه تو داری نمکین است گر بحر بلا موج زند باک ندارم بیمی اگرم…
چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت
چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن…
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم وداع عمر کنم یا وداع یار کنم توییکه میروی از چشم من چنین سرمست منم که دوری…
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم چو آیی با رقیبان روزها اندر…
چه سر پیش آری و با خود مرا همراز گردانی
چه سر پیش آری و با خود مرا همراز گردانی بلب چندک رسانی جان و دیگر باز گردانی بخون من چه دشمن را اشارت میکند…
چند از هوس آن لب چون قند بسوزم
چند از هوس آن لب چون قند بسوزم گر سوختنی هم شده ام چند بسوزم مگذار که از تلخی آن گریه جانسوز در حسرت آن…
جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را
جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را کو شمع که آتش زند این بوالهوسان را ای گل که دمد از نفست بوی بنفشه زنهار…
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز بگسست دست عمر ز دامان زندگی بامن غم…