غزلیات اهلی شیرازی
ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت
ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت ناگاه درخشد ز کناری مه رویت نقاش باندازه کشد نقش تو را چون کاندازه ندارد صفت…
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم از عشق من گر آن مه افسانه شد…
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی بدو فرهاد دادی جان شیرین تا سخن گفتی چه دشنام کسی گوید من نومید میگویم چه بودی…
دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی
دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی صد هزارم آرزو در دل شکست این هم یکی یار زان ما چو شد گنج دو عالم…
دل اگر زغم خروشد چه غم از خروش اورا
دل اگر زغم خروشد چه غم از خروش اورا که فغان دردمندان نرسد بگوش اورا دل من زنوش آن لب نرسد بکام هرگز مگر از…
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود با نوش لبان از سر سیری نتوان بود در بحر بلا غرقه توان بود به امید لیکن تو…
اگرچه مستی می صد عذاب میآرد
اگرچه مستی می صد عذاب میآرد خوشم که سوی توام بیحجاب میآرد ندانم از غم عشقت دل که میسوزد؟ که باد آمد و بوی کباب…
از نرگس توام نظری ای پسر بس است
از نرگس توام نظری ای پسر بس است چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است گر آب خضر نیست جگر تشنه تو…
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین روی بر دوست کن و پشت به دیوار نشین گر دلت تیره بود رشته تسبیح چه…
از بسکه پیش روی بتان سجدها کنم
از بسکه پیش روی بتان سجدها کنم شرم آیدم که روی دعا با خدا کنم اکنون که دین نماند بتان گر جفا کنند باری به…
آب حیات اگر بسر کوی او رود
آب حیات اگر بسر کوی او رود شاید که در زمین ز خجالت فرو رود گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم بسیار سر که در…
در چمن با کف رنگین قدح ای گل زدهای
در چمن با کف رنگین قدح ای گل زدهای ناخنی بر دل صد پاره بلبل زدهای رویت افروخته از آتش می با خط سبز آه…
خیال آن لب می جان ناتوان سوزد
خیال آن لب می جان ناتوان سوزد عجب میی که بلب نارسیده جان سوزد تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری هنوز مهر توام مغز…
خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد
خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم وگر نه…
خواهم غبار گردم از کوی او بر آیم
خواهم غبار گردم از کوی او بر آیم … از کوی او بر آیم در صحبت حریفان از چشم اشکبارم طوفان غم برآید چون من…
حیاتی با رخ خوی کرده اوست
حیاتی با رخ خوی کرده اوست که صد خضر و مسیحا مرده اوست من از بالای او دارم شکایت که در عالم بلا آورده اوست…
چون لاله جگر چاک شدم غرقه بخون هم
چون لاله جگر چاک شدم غرقه بخون هم از داغ درون سوختم از زخم برون هم افتاده ام ایشمع چو پروانه بپایت آتش زده ام…
چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا
چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا عفو باید کردنت دیوانگی های مرا من بسر گر میروم جرمی ندارم زانکه تو هر دم آتش…
چو خط به کشتنم آورد لعل خندانت
چو خط به کشتنم آورد لعل خندانت بکش وگرنه کند بخت من پشیمانت گمان برند که یوسف ز چه برون آمد چو ماه چهره برآرد…
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است من از ادب نشمارم سگ درت خود را که آدمش…
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو که هر…
جور آن بت همه بر جان پریشان من است
جور آن بت همه بر جان پریشان من است سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است که گزیدست بدندان لب لعلش که بر…
جان من در دوستی نامهربان میبینمت
جان من در دوستی نامهربان میبینمت آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن میبینمت با من دلخسته تا درسر چه داری از جفا کاینچنین ای…
تو عیش کن بفراغت که من سپند توام
تو عیش کن بفراغت که من سپند توام بسوز آتش دل دفع هر گزند توام غبار دیده بر گرد رهگذارت از آن گشاده چشم براه…
ترک خوبان گرچه از دست ملامت میکنیم
ترک خوبان گرچه از دست ملامت میکنیم چون بهشتی صورتی دیدم قیامت میکنم ذکر دل گر میکنم بر من گمان دل مبر من حدیثی با…
تا کی ای رشگ پری عالمی از غم بکشی
تا کی ای رشگ پری عالمی از غم بکشی در غم آن من دل خسته بماتم بکشی مردم از دست تو تا چند ترا جور…
تا چند باشد این غم پنهان که با من است
تا چند باشد این غم پنهان که با من است تا کی بلای تن کشد این جان که با من است آسوده اند جان و…
پیش تو غم دل که نهان بود نگفتیم
پیش تو غم دل که نهان بود نگفتیم گفتیم صد افسانه و مقصود نگفتیم پیکان نهانی که زدی بر دل مجروح تا خود ز دل…
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر…
بوعده بوسی ام از عشوه سازیی دادی
بوعده بوسی ام از عشوه سازیی دادی مرا بعشوه شیرین چه بازیی دادی سر مرا چو بفتراک خویش بر بستی میان انجمنم سرفرازیی دادی چراغ…
به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت
به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت فرشته بر دل جمع منش حسد بودی رخت…
بکوی میکده آخر سبوی ما بشکست
بکوی میکده آخر سبوی ما بشکست میان مغبچگان آبروی ما بشکست بکام تشنه ما بود شربت دیدار فلک بدست ستم در گلوی ما بشکست گذشته…
بس که دل پر آتشم بهر تو آه کرده است
بس که دل پر آتشم بهر تو آه کرده است گلخنی است کز غمت جامه سیاه کرد است دیده اگر به خون کشم هست سزای…
بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده
بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده می ده اگر فلک ندهد کام گو مده میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن ای آفتاب حسن…
بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت
بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت اندک اندک میشد از دل…
با همه لطف و با منت این همه ناز و سرکشی
با همه لطف و با منت این همه ناز و سرکشی با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی غیر مرا که سوختی با…
این است نهان از نمک آن تازه جوان را
این است نهان از نمک آن تازه جوان را کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را آهوی ختایی فکند نافه بصحرا گر بنگرد آن…
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی ماه تمام من که کمی چون مهت مباد یارب…
ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست
ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست آنی که با تو هست جز از…
ای پری وش نمک حسن تو رشک ملک است
ای پری وش نمک حسن تو رشک ملک است حسن لیلی صفتان چاشنیی زین نمک است دهنت نیست یقین، در شکم از وی میان گر…
آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد
آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم تا…
آنچنانم ز فراقت که ندانم چکنم
آنچنانم ز فراقت که ندانم چکنم جان دهم یا بامید تو بمانم چکنم بی لبت بر دل خود خنجر چون آب زدم گر بدین آتش…
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد صبح سعادتم در دولت گشاده کرد گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت خشمی که صدهزار محبت…
یک سخن گفت آن لب و جان شهیدان تازه کرد
یک سخن گفت آن لب و جان شهیدان تازه کرد مرده صد ساله را گفتار او جان تازه کرد نرگسش از غمزه خون صد چو…
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید رستخیز است درین خانه قیامت نگرید زد علم آتشم از سینه و صد خانه بسوخت علم داد…
وادی مجنون و شان، عالم آزادی است
وادی مجنون و شان، عالم آزادی است از همه غم رسته است هر که درین وادی است مرد ره عشق را از غم و شادی…
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
هفتاد سال شد که دل من در آتش است می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل…
هرکه سوی قبله مقصود رو میآورد
هرکه سوی قبله مقصود رو میآورد قبله مقصود هم رو سوی او میآورد در ره طاعت چو اصل حقپرستی شد سجود ای خوش آنکو سجده…
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد آهن ربای همت ما کار خویش کرد بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار تا لعل یار شربت دلهای…
هر چند از وصالت ای آفتاب دورم
هر چند از وصالت ای آفتاب دورم یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد اکنون بدیده دل…