غزلیات – امیر معزی نیشابوری
ای ترک زبهر تو دلی دارم و جانی
ای ترک زبهر تو دلی دارم و جانی ور هر دو بخواهی به تو بخشم به زمانی با چون تو بتی زشت بود گر چو…
ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد
ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد یک باره سمن برگ به شمشاد نهانکرد تا ساده زَنَخ بود همه قصد به دل داشت…
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را…
از غم عشقت نگارا دیده پرخونکردهام
از غم عشقت نگارا دیده پرخونکردهام تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کردهام ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو از سرشک…
ای خوبتر ز یوسف ز این خوبتر مشو
ای خوبتر ز یوسف ز این خوبتر مشو از چشم بد بترس و زخانه به در مشو یارت منم ز عالم و جایت دل من…
جانا کجا شدی که ز بهر تو غم خوریم
جانا کجا شدی که ز بهر تو غم خوریم هر ساعت از غمان تو آشفته دلتریم لیلی دیگری تو به خوبی و دلبری ما در…
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
عمری گذاشتم صنما در وفای تو وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو آن چیست از جفا که نکردی به جای من وان چیست از وفا…
اگر یگانه شوی با تو دل یگانهکنم
اگر یگانه شوی با تو دل یگانهکنم زعشق و مهر دگر دلبرانکرانه کنم وگر جفا کنی و بگذری ز راه وفا دو دیده تیر جفای…
ای داده روی خوب تو خورشید را نظام
ای داده روی خوب تو خورشید را نظام ایگشته عالمی به سر زلف تو غلام بر ماه لاله داری و بر لاله سلسله هرگز که…
جز تو مرا یار و غمگسار نشاید
جز تو مرا یار و غمگسار نشاید بی تو مرا جاودان بهشت نباید صبر من از دل همی بکاهد هر روز عشق توام هر زمان…
عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند
عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند تا به زیر حلقهٔ زلفش دلم منزلکند دلکه از من بگسلد منزلکند در زلف او عشق او…
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد خون دلم از دیده برون تاخته دارد او را دلم آرامگه است و عجب این است کارامگه خویش برانداخته…
ای کژدم زلف تو زده بر دل من نیش
ای کژدم زلف تو زده بر دل من نیش وز ضربت آن نیش دل نازک من ریش آنجا که بود انجمن لشکر خوبان نام تو…
حلقههای زلف جانان تا سراندر سرزده است
حلقههای زلف جانان تا سراندر سرزده است دل ز من بگریخته است و زیر زلف او شده است گر شب تاریک خواب آرد همی در…
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی دلهای مسلمانان بربوده به بازی شد در صفت حیلت بازی دل او سخت تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی هر…
امروز بت من سر پیکار ندارد
امروز بت من سر پیکار ندارد جز دوستی و عذر و لَطَف کار ندارد بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی زیرا که گل صحبت…
بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او
بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او گر مرا بینی عجب مانی فرو درکار من تا دگر…
ختنیوار رخ خوب بیاراستهای
ختنیوار رخ خوب بیاراستهای چگلیوار سر زلف بپیراستهای این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست گرنه آشوب و بلای دل من خواستهای باغبانی ز…
کرانه گیرم تا خود ز عشق باز کنم
کرانه گیرم تا خود ز عشق باز کنم در خصومت بر خویشتن فراز کنم زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم نه ممکن است…
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد بر دل من مهر بود مهر…
بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی
بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی لب من بر لب آن خوش پسر آید روزی گر چه دورم زبر یار…
دام که بر لاله و عنبر نهند
دام که بر لاله و عنبر نهند از پی صید دل غمخور نهند نام دل اندر خط آن خوش پسر خوش پسرم نام عجبتر نهند…
کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه
کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت…
بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی
بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش زلف جان آشوب…
خطّی است که بر عارض آن ماه تنیدست
خطّی است که بر عارض آن ماه تنیدست یا دست فلک غالیه بر ماه کشیدست یا رهگذر مورچگان است به گلبرک یا بر سمن تازه…
صنما ما ز ره دور و دراز آمدهایم
صنما ما ز ره دور و دراز آمدهایم بهسر کوی تو با درد و نیاز آمدهایم گر ز نزدیک تو آهسته و هشیار شدیم مست…
بربود روزگار تو را از کنار من
بربود روزگار تو را از کنار من وز تن ببرد داغ فراقت قرار من جفت دگر کسی و غمان تو جفت من یار دگر کسی…
دلم را یاری از یاری ندیدم
دلم را یاری از یاری ندیدم غمم را هیچ غمخواری ندیدم به قاف عشق بر سیمرغ شادی اگر دیدی تو من باری ندیدم امید راحتی…
گر تو پنداری که رازم بیتو پیدا نیست هست
گر تو پنداری که رازم بیتو پیدا نیست هست یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار…
آن شب که مرا بودی وصل تو به کف بر
آن شب که مرا بودی وصل تو به کف بر با دوست نشستم به سرکوی لَطَف بر ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل…
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ زردشت
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ زردشت بیروی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت جور…
دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی
دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی شادیی کن که مرا با غم و فریاد کنی زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من پس دل…
گر یار نگارینم در من نگرانستی
گر یار نگارینم در من نگرانستی بار غم و رنج او بر من نه گرانستی ور غمزهٔ غمارش رازش نگشادستی از خلق جهان رازم همواره…
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین کودکان مشکین موی آه ازین دلبران زیباروی رخ ایشان چو لاله بر سر کوه قد ایشان چو سرو بر لب جوی عالم از…
بنده بودن تورا سزا باشد
بنده بودن تورا سزا باشد چون تو اندر جهان کجا باشد گرکنم بندگیت هست صواب جز تو را بندگی خطا باشد تا تو در شهر…
خبرت هست که در آرزوی روی توام
خبرت هست که در آرزوی روی توام وز غم و فرقت تو تافته چون موی توام خسته هجر تو و سوخته عشق توام عاشق موی…
ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا
ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا به محالی و خطائی که تو را هست خیال خط مکش…
آن که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی
آن که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی هر کجا خواهم که دریابم سبک دیدار او باز…
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است تا…
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر رخ چو آب اندر…
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد زدیده بر سرکویش نثار باید کرد چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام سه بوسه از دو…
آن روی به نیکویی خورشید جهانستی
آن روی به نیکویی خورشید جهانستی وان یار به زیبایی چون حور جنانستی خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید گویی که دو جادو…
به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ایجان
به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ایجان که درد و داغ هجران تو خواب از من ربود ای جان زبهر دیدن رویت چو…
رفت یار و غمی ز یار بماند
رفت یار و غمی ز یار بماند جان زغم زار و تن نزار بماند دل و یار و نشاط هر سه شدند عشق و هجران…
مشک نقاب قمر خویش کرد
مشک نقاب قمر خویش کرد سیم حجاب حجر خویش کرد تا من بیچارهٔ دل خسته را عاشق اندوه بر خویش کرد عیش من از ناخوشی…
آن زلف نگر بر آن بر و دوش
آن زلف نگر بر آن بر و دوش وان خط سیه بر آن بناگوش هر دو شده پیش ماه و خورشید مانندهٔ حاجبان سیهپوش بیگرمی…
بیار آنچه دل ما به یکدگر کشدا
بیار آنچه دل ما به یکدگر کشدا به سرکش آنچه بلا و الم به سرکشدا غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه مرا ز مشرق خم…
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست تو را که هست دو عارض سپید…
مرا نگارا با روی تو چه جای غم است
مرا نگارا با روی تو چه جای غم است که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است بهشت و دنیا هر دو به هم…
آن صنم کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی
آن صنم کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی بر سر سرو روان شمس و قمر دارد همی حلقههای زلف او عمدا کند زیر و…