غزلیات – امیر علیشیر نوایی
ز سر آب حیاتم می آگهی آورد
ز سر آب حیاتم می آگهی آورد بکوی میکده خضرم به همدمی آورد چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال ببزم دردکشان ساغر تهی…
ساقی ما که به گردش می گلفام افکند
ساقی ما که به گردش می گلفام افکند ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند هوش رندان بشد از جام می او گویا داروی…
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن تا چند مست خواب قدح پر شراب کن ما را به شیشه می فکن و از عتاب…
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست یک قدح خوردم که شد دود از…
گر چه بلای خمار کرد فزون حزن من
گر چه بلای خمار کرد فزون حزن من مغبچه و می ولیک اذهب عن الحزن هر شکن زلف او جای هزاران دلست طرفه که آن…
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست که شدم شیفته مغبچگان روز الست سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم در خرابات…
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه…
میرود یار جدا زو کار بر من مشکل است
میرود یار جدا زو کار بر من مشکل است داغ هجرم بر تن و نیش فراقم بر دل است باده دور از وی کجا آرد…
هر دل که نه صاف است برو فیض خرام است
هر دل که نه صاف است برو فیض خرام است مرآة رخ دوست دل آئینه فام است در آئینه جام بدیدم رخ ساقی آن دوره…
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد…
اگر ز عین جفا چشم او دلم بشکست
اگر ز عین جفا چشم او دلم بشکست چه مردمی متوقع بود ز کافر مست مرا که مرغ دل از قید دام فارغ بود به…
ای شه صف شکنان خسرو ناوک فکنان
ای شه صف شکنان خسرو ناوک فکنان صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان زهر خند…
بکشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را
بکشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را ز شیخ هیچ کس چون جانب…
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست کتابه در عالیش این رقم کین در بآنکه از دو جهان رو…
چشمه زندگی آمد دهن آن مه نخشب
چشمه زندگی آمد دهن آن مه نخشب بهر سیراب شدن سبزه خط رسته بآن لب طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق شوخ من…
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن لاله از یاقوت و نرگس…
در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم
در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم شام فراق از طرف کوی او وزید باد صبا و کرد…
دید آن که پی من به خرابات فنا رفت
دید آن که پی من به خرابات فنا رفت سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت در هجر تو آه دل من بوده…
ز عشق هست به دل بار صد هزار مرا
ز عشق هست به دل بار صد هزار مرا هنوز شکر بود صدهزار بار مرا گرم بود می گلگون ز ساقی گلرخ به حور و…
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را به که سپهر داردم ساغر آفتاب را چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند مست کشان…
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب بنای زهد من از سیل باده گشت خراب مرا که نقد دل و دین برفت در سر…
کافر عشقم و سودای بتان دین منست
کافر عشقم و سودای بتان دین منست خاک بتخانه شدن شیوه و آئین منست اثر نعل سم رخش تو و پای سگت در شب تیره…
گر چه دوش از داغ هجران آتشین تب داشتم
گر چه دوش از داغ هجران آتشین تب داشتم سوز این آتش فزونتر بود کامشب داشتم درد و ضعفم هر دو مهلک بود گر میآمدی…
لبت که برگ گل تر به باده آمیزد
لبت که برگ گل تر به باده آمیزد دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی هزار فتنه ز…
منکه هر دم ز فلک صد الم آید پیشم
منکه هر دم ز فلک صد الم آید پیشم غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟ گر بزنار میان چست کنم عیب مدار منکه در…
نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه
نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم اگر خواهی…
هر که در کوی مغان رفت گرفتار بماند
هر که در کوی مغان رفت گرفتار بماند پای در لای میش بر در خمار بماند دل بشد تا خبر از جانب دلدار آرد بیخبر…
از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت
از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت اندر سفال میکده بود این مگر که…
اگر فرهاد و شیرین هر دو در دوران من بودی
اگر فرهاد و شیرین هر دو در دوران من بودی یکی شرمنده از من آن یک از جانان من بودی اگر مجنون به دشت عشق…
ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم
ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو…
بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم
بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم بگفتمش که بده جام می دمست و قدم ردا بروی تغار می است و شعله…
بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد
بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش بگرم…
چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد
چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد از خوی به رخت اختر دری به…
حشمت جم رسد صبوح از کرم الاهیم
حشمت جم رسد صبوح از کرم الاهیم جام جهان نماست مهر از می صبحگاهیم ایکه به می فتاده و غرقه نیم عجب مدان جسم چو…
در دیر مغان شیفته پیر و جوانم
در دیر مغان شیفته پیر و جوانم خاک قدم مغبچه و پیر مغانم ایام قدح خواریم ای شیخ چه پرسی از غایت مستی چو شب…
دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد
دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی کز…
ز من ایدل کف آن نازنین بوس
ز من ایدل کف آن نازنین بوس اگر خود دست ندهد آستین بوس گر اینم نیست بوسی بر زمین زن ز من یعنی رسان آنجا…
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات بی…
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد کافتابم…
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن…
گدای کوی خرابات تاجدارانند
گدای کوی خرابات تاجدارانند خرابات جام می عشق هوشیارانند قرارگاه دل آن طره را چسان سازم در آن سلاسل مشکین چو بیقرارانند به گلشن رخش…
مرا دل از خرابات مغان بیرون نخواهد شد
مرا دل از خرابات مغان بیرون نخواهد شد چه سوی خانقاهش ره نمایم چون نخواهد شد به طوف گلشن و گل رند عاشق را کجا…
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان نا شده شب به…
نه از می لعل آن مه پیکر آلود
نه از می لعل آن مه پیکر آلود کز آب خضر گلبرگ تر آلود مه اندر آسمان از شوق رویش بود دیوانه ای خاکتر آلود…
هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر
هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر دارد گدای میکده از باده قدح آئینه…
از باده تبرا چه کنم چون نتوانم
از باده تبرا چه کنم چون نتوانم اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم ز آشفتگی باده و درماندگی عشق با این دل شیدا چه کنم…
آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت
آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد مانند غنچه ای…
اینکه خود را به در میکده عریان کردم
اینکه خود را به در میکده عریان کردم خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند اشک…
بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد
بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال…
بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت
بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت به من حکایتی از سر می که نتوان گفت چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش میم…