با که گویم

با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟ از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟ سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر…

ادامه مطلب

پرواز جان

گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست…

ادامه مطلب

خِرقه فقر

بر در میکده‏ام دست فشان خواهی دید پای‏کوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد بیهُشم مسخره پیر و جوان…

ادامه مطلب

راز بگشا

مرغ دل پر می‏زند تا زین قفس بیرون شود جان به‏جان آمد، توانش تا دمی مجنون شود کس نداند حال این پروانه دلسوخته در برِ…

ادامه مطلب

سبوی عاشقان

برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست ما…

ادامه مطلب

طریق عشق

فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟ طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش یگانه یار، به خلوت…

ادامه مطلب

قبله عاشق

بهار شد، در میخانه باز باید کرد به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد که دل ز هر…

ادامه مطلب

محراب اندیشه

باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی طُرّه گیسوی او، در کف نیاید…

ادامه مطلب

مکتب عشق

آنکه دامن می زند بر آتش جانم، حبیب است آنکه روز افزون نماید درد من، آن خود طبیب است آنچه روح افزاست، جام باده از…

ادامه مطلب

آیینه جان

بر در میکده بگذشته ز جان، آمده‏ام پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمده‏ام جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود بر زده…

ادامه مطلب

جام ازل

مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم در مستی و جانبازی دلدار تمامیم دلداده میخانه و قربانی شربیم در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم همبستر دلدار و زهجرش…

ادامه مطلب

خضر راه

چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟ بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش…

ادامه مطلب

دیدار یار

عشق نگار، سرِّ سویدای جان ماست ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست با خلدیان بگو که، شما و قصور خویش آرام ما به…

ادامه مطلب

سخن دل

عاشق دوست ز رنگش پیداست بیدلی از دل تنگش پیداست نتوان نرم نمودش به سخن این سخن، از دل سنگش پیداست از در صلح برون…

ادامه مطلب

عاشق دلباخته

سر خم باد سلامت که به من راه نمود ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود خادم درگه میخانه عشّاق شدم عاشق مست، مرا…

ادامه مطلب

قبله محراب

خم ابروی کجت قبله محراب من است تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست…

ادامه مطلب

محراب عشق

جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش حسرت این…

ادامه مطلب

میِ چاره‌ساز

ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن تاری ز زلفِ خم خم خود در…

ادامه مطلب

باده حضور

در لقای رُخش، ای پیر! مرا یاری کن دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز غمزه‏ای، غمزدگان…

ادامه مطلب

جام جان

در دلم بود که جان در ره جانان بدهم جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم جام می ده که در آغوش…

ادامه مطلب

خُم می

دکّه عطر فروشی است و یا معبر یار؟ ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟ ای نسیم سحری، از سر کویش آیی که چنین…

ادامه مطلب

راز مستی

گشای در که یار ز خُم نوش جان کند راز درون خویش ز مستی، عیان کند با دوستان بگو که به میخانه رو کنند تا…

ادامه مطلب

سرّ جان

با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست ناز کن تا می‏توانی، غمزه…

ادامه مطلب

شهره شهر

به کمند سر زلف تو، گرفتار شدم شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم گر برانی ز درم، از در دیگر آیم گر برون…

ادامه مطلب

قصه مستی

آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ…

ادامه مطلب

محرم اسرار

هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم…

ادامه مطلب

مستی نیستی

در محضر شیخ، یادی از یار نبود در خانقه از آن صنم آثار نبود در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد از ساقی گلعذار…

ادامه مطلب

باده عشق

من خراباتی‏ام؛ از من، سخن یار مخواه گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم از چنین کور، تو…

ادامه مطلب

پیر مغان

عهدی که بسته بودم با پیر می فروش در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش افسوس آیدم که در این فصل نوبهار یاران تمام، طرف…

ادامه مطلب

خلوتگه عشاق

فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم از غم دوری دلدار رهم، شاد شوم سر نهم بر قدم دوست، به خلوتگه عشق لب…

ادامه مطلب

رازگشایی

بس کن این یاوه سرایی، بس کن تا به کی خویش ستایی، بس کن مخلصان لب به سخن وا نکنند برکَن این ثوبِ ریایی، بس…

ادامه مطلب

سرود عشق

بهار آمد و گلزار، نور باران شد چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو! جمال یار ز گلبرگِ…

ادامه مطلب

عاشق سوخته

پرده بردار ز رخ، چهره‏گشا ناز بس است عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت تا من دلشده…

ادامه مطلب

فراق یار

از تو ای می‏زده، در میکده نامی نشنیدم نزد عشاق شدم، قامت سرو تو ندیدم از وطن رخت ببستم که تو را باز بیابم هر…

ادامه مطلب

محرم دل

باز گویم غم دل را که تو دلدار منی در غم و شادی و اندوه و اَلَم، یار منی جز گل رویِ توام در دو…

ادامه مطلب

می‌گساران

عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه…

ادامه مطلب

بت یکدانه

خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را از صنمخانه این…

ادامه مطلب

جام جم

با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد دستی به عاشقان…

ادامه مطلب

خلوت مستان

در حلقه درویش، ندیدیم صفایی در صومعه، از او نشنیدیم ندایی در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی در جمع…

ادامه مطلب

راز نهان

داستان غم من راز نهانی باشد آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت آن تواند که دلش…

ادامه مطلب

سراپرده عشق

باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟ در میخانه گشایید به رویم که دمی…

ادامه مطلب

عروس صبح

امشب که در کنار منی، خفته چون عروس زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح امشب که…

ادامه مطلب

کاروان عمر

عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد قصّه‏ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد جام مرگ آمد به دستم، جام می…

ادامه مطلب

لذت عشق

لذت عشق تو را جز عاشق محزون، نداند رنج لذت‏بخش هجران را بجز مجنون، نداند تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی ناز پرورده، ره آورد…

ادامه مطلب

میلاد گل

میلاد گل و بهار جان آمد برخیز که عید می‏کشان آمد خاموش مباش، زیر این خرقه بر جان جهان، دوباره جان آمد برگیر به دستْ…

ادامه مطلب

بار امانت

غمی خواهم که غمخوارم تو باشی دلی خواهم، دل آزارم تو باشی جهان را یک جوی ارزش نباشد اگر یارم، اگر یارم تو باشی ببوسم…

ادامه مطلب

جامه‌دران

من خواستار جام می از دست دلبرم این راز با که گویم و این غم کجا برم؟ جان باختم به حسرت دیدار روی دوست پروانه…

ادامه مطلب

در همای دوست

من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش دل از وطن بریدم و از خاندان خویش در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی کردم جدا،…

ادامه مطلب

رخ خورشید

عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور است دیده بگشای که بینی همه عالم طور است لاف کم زن که نبیند رخ خورشید…

ادامه مطلب

سرّ عشق

ما ز دلبستگی حیله گران، بی‏خبریم از پریشانی صاحبنظران، بی‏خبریم عاقلان از سر سودایی ما بی‏خبرند ما ز بیهودگی هوشوران بی‏خبریم خبری نیست ز عشاق…

ادامه مطلب