غزلیات از رسالهٔ جلالیه – محتشم کاشانی
باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار
باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی کاین زمان تا حشر از آن…
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا حرف…
روی ناشسته چو ماهش نگرید
روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بیسرمهٔ سیاهش نگرید بر سر سرو ملایم حرکات جنبش پر کلاهش نگرید نگهش با من و رویش با غیر…
منم کز دل وداع کشور امن و امان کردم
منم کز دل وداع کشور امن و امان کردم ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت رسیدم…
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان…
چون پیش یار قید و رهائی برابر است
چون پیش یار قید و رهائی برابر است آن جا اگر روی و گر آئی برابر است یک لحظه با تو بودن و با غیر…
ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند
ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است یک دو…
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم زدند از من حریفان بیشتر…
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی بر آن دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر چراغ انجمن…
چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک
چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل حال کسی که…
شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو
شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو سیه گردید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد…
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد ازین دیار سفر کرد و…
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش بترس از آن که ز آمیزشت…
چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به
چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به چون لطف نهان تو پیداست که با غیر…
شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه
شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه چون روان بر سر کویت نبود پای همه بر آتش که شده کوی تو جای همه کس وای…
هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر
هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر ای فتنه میانگیزی از رفتار او…
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی…
حسن تو چند زینت هر انجمن بود
حسن تو چند زینت هر انجمن بود روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف شیرافکن آهوی…
شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین میباید
شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین میباید برق این شعله هویداتر ازین میباید نیم بسمل شدهای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو بُرّاتر ازین…
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز آن…
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم مرا تو کشتهای و بر سرم ستاده کسی…
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل ریخت ذرات…
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی…
هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم
هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم صید این دامم از آن بیاضطرابی نیستم گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد چون قرینم…
به خوبی ذرهای بودی چه در کوی تو جا کردم
به خوبی ذرهای بودی چه در کوی تو جا کردم به دامن گرم آتشپارهای اما خطا کردم منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی…
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او همچو…
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل…
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار گر…
این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام
این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کردهام این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده…
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر…
سخن درست بگویم اگرچه میترسم
سخن درست بگویم اگرچه میترسم که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم که بر محبت ما بیدریغ…
یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد داغ درون…
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی ببین کرا به که در دوستی بدل کردی چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل که…
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر کامروز یا…
کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن
کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن کسی هم بوده کز مردم اگر عالم…
نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت نمیگفتم کمند سرکشی بگسل که میترسم دل من زین…
به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت
به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت به راه جستجویت هرکه کمتر میکند کوشش…
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی قامت چمنده…
گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من
گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من وزین شهرم سیهرو کرده چشم روسیاه من چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا رخ خود زرد…
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی عجب ار نگون نسازد علم سپاه هستی ز می فراق بوئی شده آفت حضورم چه حضور ماند آن دم…
آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور قدرتت…
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر کوچ کن…
در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست
در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست یاران مدد نمودند در صلح…
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر غیرتم…
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو…
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی نقد…
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی حریفان میکنید امروز یا فردا تماشائی دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی دوان عریان تنی…
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی راست برقدم…
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین جان…
تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی
تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند کنند جای دگر بندگی ولی او را به صدق دل همه جا…