غزلیات ابوالمعانی بیدل
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است میگزد جوهر آیینه کف دست تهی باخبر باشکه افلاس…
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم یارب به روی نامکهگردید وا لبم تا چند پرسی از من آشفته حال دل چون ساغر شکسته…
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد…
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند جاده پیچید به خود صورت منزل بستند حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست یکدل ینجا به صد آیینه…
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز تمثال چه خون میچکد از آینه امروز نیش…
از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن
از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن از پهلوی دل شعله خرامند نفسها ای اشک تو هم آتش…
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل تا مباد این…
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا میزند بال نفس…
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی…
افتاده زندگی بهکمین هلاک ما
افتاده زندگی بهکمین هلاک ما چندانکه وارسی به سر ماست خاک ما ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست انگور را ز ریشه برآورد تاک ما…
اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن
اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن ز خود نگذشتهای از محمل لیلی چه میپرسی…
آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن
آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن رفت ایامی که غیر از نشئهام در سر نبود میخورم چون…
امشب ان مست ناز میرسدم
امشب ان مست ناز میرسدم رفتن از خویش باز میرسدم عشق را با من امتحانی هست نقد رشکم گداز میرسدم گریه و ناله عذرخواه منند…
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است ترسم که رود عشق و به دام هوس افتم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا آگهی سوختن و بستن…
ای امل آواره فرصت را چه رسواکردهای
ای امل آواره فرصت را چه رسواکردهای نوحهکن در یاد امروزیکه فردا کردهای حسن مطلق را مقید تاکجا خواهی شناخت آه از آن یوسفکه در…
ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو
ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر…
ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند زین سلسله آزادند زنجیریگیسوها نیرنگ طلب…
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر زین یک دو…
ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع
ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش پاشیدهاند…
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک با صدف بود لبی در جگر دریا خشک اشکگو دردسر تربیت ما نکشد از ازل چون…
آیینهٔ چندین تب وتاب است دل ما
آیینهٔ چندین تب وتاب است دل ما چون داغ جنون شعله نقاب است دل ما عمریستکه چون آینه در بزم خیالت حیرت نگه یک مژه…
با همه افسردگی مفت تماشاییم ما
با همه افسردگی مفت تماشاییم ما موجها دارد پری چندان که میناییم ما رنگها گل کردهایماما در آغوش عدم بیضهٔ طاووس ز زیر بال عنقاییم…
باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم
باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم ناامید…
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد آببار ما ادبکاران گداز جرأت است چشم ما مشکل که…
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان نمیتوان گشت شمع بزمت…
بر سینه داغهای تمنا نوشتهایم
بر سینه داغهای تمنا نوشتهایم یک لالهزار نسخهٔ سودا نوشتهایم هر جا درین بساط خس ما به پردهایست مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشتهایم منشور…
برداشتن دل ز جهان کرد گرانی
برداشتن دل ز جهان کرد گرانی کز پیریام آخر به خم افتاد جوانی مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق نامت نجهد تا به نگینش ننشانی ای…
برون دل نتوان یافت گرد جولانم
برون دل نتوان یافت گرد جولانم چو رنگ قطره خون رفتهست میدانم زهی تصرف وحشت که چون پر طاووس به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم…
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل پرتوشمعت شبیخونی…
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام دور میگردد عرق تا میتراود در مشام بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من چون شرار کاغذم…
بسکهدشت از نقشپایلیلی ما پرگل است
بسکهدشت از نقشپایلیلی ما پرگل است گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان سرو مینا جلوه راکوکوی قمری…
بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من
بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من چون صبح نفس جامه درید ازکفن من یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد شد چشم پری بخیهٔ…
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزد مگو سهلاست عاشق را به نومیدی علمگشتن چها زپا…
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد کجاست آینهای کز نفس سیاه نگردد ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی تأملی…
به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته
به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته چه سان به روی تو مرغ نظر کند…
به رنگی یأس جوشیدهست با دل
به رنگی یأس جوشیدهست با دل که درد آید اگر گویم بیا دل خجالت مقصد چشم است کو چشم غمت باب دل است اما کجا…
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت…
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم…
به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد بساز با دل خرسندی از جهان تعین که چون کلاهش…
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند…
به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد
به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبندد چسان خاموش باشم بیتوکز درد تمنایت تپش بر جوهر آیینه…
بهدست و تیغکسی خون من حنابستهست
بهدست و تیغکسی خون من حنابستهست به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد ز بسکه عهد به خلوتگه حیا…
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه میگدازم دل که گردم آبیار آینه نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن بر ملا افکند جوهر خار خار…
بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا
بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا که یاد صبح صادق میدهد خندیدن مینا ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را که ایمن…
بیثمری حصار شد در چمن امید ما
بیثمری حصار شد در چمن امید ما طرهٔ امن شانهزد سایهٔ برگبید ما آینهداری فنا ناز هوس نمیکشد خط به رقمکشیدهاند از ورق سفید ما…
بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست اشک…