غزلیات ابوالمعانی بیدل
به گفتگوی کسان مردمی که میلافند
به گفتگوی کسان مردمی که میلافند چو خط به معنی خود نارسیده حرافند مباش غره انصاف کاین نفسبافان به پنبهکاری مغز خیال ندافند توانگریکه دم…
به نیمگردش آن چشم فتنه رنگ شراب
به نیمگردش آن چشم فتنه رنگ شراب شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست به رنگ شیشه برآ،…
به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب
به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب تو زاشک آن همهکم نهای قدمی زآبله پا طلب ز مراد عالم آب و گل…
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش به آسمان مژهٔ من فرو نمیآید بلند ساختهٔ حیرتیست دیوارش رهایی ازکف…
بود بیمغزسرتند خروش مینا
بود بیمغزسرتند خروش مینا امشب از باده به جا آمده هوش مینا وقتآن شدکه به دریوزه شود سر خوش ناز کاسهٔ داغ من ازپنبهٔ گوش…
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم نی منزلی معین نی جادهای مبرهن عمریست چون مه و…
بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم
بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم ریخت…
بیساز انفعال سراپای من تهیست
بیساز انفعال سراپای من تهیست چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست رنگی ندارد…
بینمک از نمک غیر توهم دارد
بینمک از نمک غیر توهم دارد لب بام است که اظهار تکلم دارد جای اشک از مژهٔ تیغ حیا جوهر ریخت چقدر حسرت زخم تو…
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست یعنی چو مردمک شب ما بیچراغ نیست سرگشتگان با نقش قدم خطکشیدهاند در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست جیب نفسشکاف…
بسکه امشب بیتوام سامان اعضا آتش است
بسکه امشب بیتوام سامان اعضا آتش است گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست سوختن صهباست نرمی…
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من…
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا در سر از شوخی نمیگنجدگل سودای من خم حبابی میکند شور فلاطون مرا داغ هم در سینهام…
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی…
به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل
به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل سحر شد روغن دیگر نمیخواهد چراغ دل قناعت در مزاج همت مردان نمیباشد فلک هم ساغری…
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی زمین چاره تنگ و بر سر افتادهست گردونی نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن…
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم فسانها…
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی همان…
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد تک و پوی بیهده…
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی به پیش ناله اکنون میبرم فریاد خاموشی در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت…
به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی
به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی ندمیدهای به رنگی که بگویمت کجایی پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن نه سراغ فهم روشن نه…
به وحشت برنمیآیم ز فکر چشم جادویی
به وحشت برنمیآیم ز فکر چشم جادویی چو رم دارم وطن در سایهٔ مژگان آهویی به بزمت نیست ممکن جرأت تحریک مژگانم نیام آیینه اما…
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیند گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت که یوسف محو آغوشاست…
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را سربریدههماینجا چوشمع…
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب فردایی این عالم…
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود یکگام هم نرفتهام…
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس…
بیلطافت نیستاز بسوحشت آهنگ است آب
بیلطافت نیستاز بسوحشت آهنگ است آب گر در راحت زد همچونگهر سنگ است آب فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن در طلسم خاک…
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست آتش به سرخاککه آن هم به سرم نیست رحم است به نومیدی حالمکه رفیقان رفتند به جاییکه در آنجاگذرم…
پریشان کرد چون خاموشیام آواز گردیدن
پریشان کرد چون خاموشیام آواز گردیدن ندارد جمع گشتن جز به خویشم بازگردیدن هوس طرف جنون سیرم ، مپرس ازکعبه و دیرم سر بی مغز…
پیری وداع عمر سبکبال وانمود
پیری وداع عمر سبکبال وانمود موی سفید آب به غربال وانمود این جنس اعتبار که در کاروان ماست خواهد غبار مانده به دنبال وانمود جایی…
تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن
تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق حرف سنگین…
تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم
تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم کو درد که لختی به دل ریش نشینم یک چشم زدن الفت اشک و مژه کم نیست ظلمست…
تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است جیب و دامانی…
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد مضمون نفس وحشیست…
تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست
تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست آب این آیینهها یکسرکدورتپرور است فکر آسودن به شور آورده است این بحر را در دل هر قطره…
تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی
تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی نسیم از طرهات چون فتنه در محشر کند بازی فلک بر مهرههای ثابت و سیار میلرزد…
تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد
تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد نهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش دربن صحرا ز پا افتادن…
تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت
تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت گر شوی حلقهکه چشم آنسوی در خواهی داشت زبن شبستان هوس عشوه چه خواهی خوردن شمعسانگل به…
جام غرور کدام رنگ توان زد
جام غرور کدام رنگ توان زد شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد .از هوسم واخرید عذر ضعیفی آبلهبوسی به پای لنگ توان زد قطره…
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را هرکس نمیشناسد آواز آشنا را از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید حیفاست پستگیرید معراج پشت پا…
جمعیکه پر به فکر هنر درشکستهاند
جمعیکه پر به فکر هنر درشکستهاند آیینهها به زبنت جوهر شکستهاند جراتستای همت ارباب فقر باش کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند با شوکت…
جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد
جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد اگر دهم بوی شکوه بیرون…
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم ندارم ریشه…
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است بیجوهری از هرزه دراییست زبان را تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است…
چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم
چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم تو هر جا می خرامی نازنینان رفتهاند از…
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشهگران مبر در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز…