غزلیات ابوالمعانی بیدل
این چه طاووسی نازست که اندوختهای؟
این چه طاووسی نازست که اندوختهای؟ پای تا سر همه چشمی و به خود دوختهای برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد شعله در پردهٔ…
آیین خود آرایی از روز الست استش
آیین خود آرایی از روز الست استش دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد در رنگ…
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود لبریز خیال توگداز جگری بود افسوس که دامان هوایی نگرفتیم خاکستر ما قابل عرض سحری بود…
باز با طرزتکلف آشنا میبینمت
باز با طرزتکلف آشنا میبینمت جام در دست ز عرقهای حیا میبینمت سرمه درکار زبانکردی ز مژگان شرم دار چند روزی شدکه من پر بیصدا…
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است بوی نگهی بردهام…
بدزدگردن بیمغز برفراخته را
بدزدگردن بیمغز برفراخته را به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد قمارخانهٔ امید رنگ باخته را بهگردن…
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسد هر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد فهم شباب قابل…
برای خاطرم غم آفریدند
برای خاطرم غم آفریدند طفیل چشم من یم آفریدند چو صبح آنجا که من پرواز دارم قفس با بال توأم آفریدند عرقگل کردهام از شرم…
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست یعنی چو مردمک شب ما بیچراغ نیست سرگشتگان با نقش قدم خطکشیدهاند در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست جیب نفسشکاف…
بسکه از ساز ضعیفیها خبر داریم ما
بسکه از ساز ضعیفیها خبر داریم ما چنگ میگردیم اگر یک ناله برداریم ما عاشقان را صندل آسودگی دردسرست تا به سر، دردی نباشد، دردسر…
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال گر فتد بر خاک حرفی…
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من هرکه بسمل گشت میبندد تپش دربال من بیخودی در بال حیرت میرسد آیینهام میتوان کردن به رنگ رفته استقبال…
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد اگر بر خاک میافتد نگاهم برنمیخیزد غبار ناتوانم با ضعیفی بستهام عهدی همهگر تا فلک بالم…
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته سرو برگ جرآت دل به ادب چرا…
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد سحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی گل رنگ، راه بویی به…
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم سپند…
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل کف دست حنایی کردم…
به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی
به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی که در خونم قیامت میکند ناز گل افشانی چه سازم در محبت با دل بیانفعال خود نیفتد…
به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی
به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی جهان تنگ آسودن دل پر میکند خالی نقوش وهم و ظن در هر تأمل میشود…
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم خیال موی میانکه شدگره به دل من که عرض…
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی قیامت…
بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا
بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا شبیکه دیدهکنم روشن از تماشایت فتیله مدتحیربود چراغ مرا ز برق یأس جگرسوز بادهای…
بوی وصلتگر ببالاند دل ناکام را
بوی وصلتگر ببالاند دل ناکام را صحن اینکاشانه زیر سایهگیرد بام را طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند گردباد آیینه سازد حلقههای دام را دیدن…
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد تماشاگاه معدومی ز من چیدهست سامانی…
بیتوچون شمع زضعف تن ما
بیتوچون شمع زضعف تن ما رنگ ما خفت بهپیراهن ما نقش پاییم ادبپرور عجز مژه خم میشود از دیدن ما خاک ما گرد قیامت دارد…
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت گردبادش تا فلک…
بینیازان برقربز بحر و بر برخاستند
بینیازان برقربز بحر و بر برخاستند درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود دامن افشان چون غبار از…
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا خاک نمگل میکندسامان خشکی از غبار سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا…
بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند
بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا میکند گر نه باد صبح چین طرهات وا میکند نسخهٔ جمعیت ما…
بسکه شد از تشنهکامیهای ما نایاب آب
بسکه شد از تشنهکامیهای ما نایاب آب دست ازنم شسته میآید به روی آب، آب هیچکس زگردشگردون نم فیضی نبرد کاش ترگردد ز خشکیهای این…
بعد مردن گر همین داغست وحشتزای من
بعد مردن گر همین داغست وحشتزای من خاک هم خالی در آتش مینماید جای من گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است در…
به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من
به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من بقدر جوهر از آیینه میبالد صفیر من سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی بهملک نیستی روکن…
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو عرق احتیاج را…
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا گل و لاله جام جمال زد، مه نو…
به رشتهات اثر وهم مدعاست گره
به رشتهات اثر وهم مدعاست گره تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود راییست که شبنم تو به بال…
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردید در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت عنان کسب…
به عجزیکه داری قویکن میان را
به عجزیکه داری قویکن میان را به حکمت نگرداندهاند آسمان را روان باش همدوش بیاختیاری بلدگیر رفتار ریگ روان را نفسگر همه موجگوهر برآید ز…
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد…
به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم
به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم هوای ناوکی دارم که هر جاگل کند یادش ببالد…
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم که…
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم…
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس رفته شمع از بزم و…
بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع
بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست عالمی پر میزند در…
بیتو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست
بیتو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست شیشهٔکهسار درگرد صدا خواهد شکست خار خار حسرت دیدار توفان میکند صدنیمژگاننگه دردیدههاخواهدشکست حیرتی زان جلوه ستازد…
بیساز انفعال سراپای من تهیست
بیساز انفعال سراپای من تهیست چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست رنگی ندارد…
بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی دست…
پرتو آهی ز جیبتگل نکرد ای دل چرا
پرتو آهی ز جیبتگل نکرد ای دل چرا همچو شمعکشتهبینوری درینمحفل چرا مشتخون خود چوگل باید بهروی خویش ریخت بیادب آلودهسازی دامن قاتل چرا خاک…
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد ز پیات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است مگر ازکمین…
پیش چشمیکه نورعرفان نیست
پیش چشمیکه نورعرفان نیست گر بود آسمان نمایان نیست عمرها شد، دمیده است آفاق بیلباسی هنوز عریان نیست شمع راگر به فکرخویش سریست تاکف پاش…
تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد
تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد جلوهاش جهانی را محو بیخودیها کرد آینه دکان بر…