غزلیات ابوالمعانی بیدل
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد روز خود را به غبار مژه شب باید کرد گرد وارستگیهکوی فنا باید بود خاک در دیدهٔ اندوه ظرب…
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن خار جوهر زحمتگلبرک تمثالت مباد پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن تا…
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر بستهام محمل به دوش یأس و از خود…
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم سودم قدمی چند که دست آبله کردم در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل بر وهم شکفتن زدم و ده…
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم هر چند در نظرها داریم ناز گوهر یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم بر…
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار خویش…
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما ز پیکرسر وموج خجلتشود نمایان چو می ز مینا ز چشم مستت اگر بیابد قبولکیفیت نگاهی…
اگر می نیست جمعیتکدام است
اگر می نیست جمعیتکدام است کمند وحدت اینجا دور جام است چو ساغر در محیط میکشیها ز موج باده قلابم بهکام است دو عالم در…
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت این غنچهگره بستهٔ امید…
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد این ساغر حیرت صفت آبله دارد شمشادقدان را…
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد اشک چکید و ناله رفت، نامهٔ ما که میبرد توأم گل دمیدهایم دامن صبح چیدهایم در چمنیکه…
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها بر هم زنکدورت سنگ آبگینهها ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات راند به بحرآینهٔ دل سفینهها آتشپرست شعلهٔ اندیشهات جگر آیینهدار…
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز شور شکستشیشهدر اینبزمقلقل است چندی به جام وهم شراب…
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم نقطهای از اشک کن اندرکتاب صبحدم عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است یک نفس تاکی فروشد پیچ…
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت آیت فضا و سخاشان تو را آینهدار نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت در مقامیکه شکوهت…
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم دنبالههای ابروت از دل گذشته است میآید ازکمان توکار خدنگ هم…
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر گر تشنهای چو آبله از خویش آب گیر بنیاد چشم در گذر سیل نیستیست خواهی عمارتش کن…
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه از سر خود بایدت…
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن مستست طبع خود سر از کسب خلق بگذر تا کم کند…
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع صافی آینه ناموس غبار رنگ است جز سیاهی به دل خود…
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند آسمان دودیست از…
بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما
بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما چرخ میگردد دوتا در فکر بار درد ما گر به میدان ریاضتکهربا دعویکند کاهگیرد در دهن از شرم رنگ…
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد اینخط نمیتوان خواند تا صفحه برنگردد ای خواجه بینیازی موقوف خودگدازیست تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد حیف است…
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را به جیب آبله ریزم غبار صحرا را به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست گهرکند چهقدر خشک…
بروت تافتنتگربه شانی هوس است
بروت تافتنتگربه شانی هوس است به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه فسون غرشت افسانهخوانی هوس است…
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست جوهر…
بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا
بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا پیرهن در جلوه آبمگرکنی عریان مرا تا به پستیها عروج اعتبارمگلکند خامشی چون آتش یاقوت زد دامان…
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه میرود خلقی بهکام اژدر از افسون جاه شمع را سرتا…
به باغی که چون صبح خندیده بودم
به باغی که چون صبح خندیده بودم ز هر برگ گل دامنی چیده بودم به زاهد نگفتم ز درد محبت که نشنیده بود آنچه من…
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو عرق احتیاج را…
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت…
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم به سودن مژه فرسوده شد سراپایم در این محیط مقیم تغافلم چو حباب غبار چشم گشودن تهی کند…
به سودای بهار جلوهات عمریستگریانم
به سودای بهار جلوهات عمریستگریانم پر طاووس دامانیکه نم چیند ز مژگانم لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرتها خموشی پنبه است امشب جراحتهای…
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر تپید ناله به…
به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش
به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم که بوی یوسف اگر پیرهن…
به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا
به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا شبی به روی عرقناک او نظرکردم گذشت عمر وشنا میکنم درآب حیا…
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد غبارش چون سحر پیشانی افلاک میمالد گهر حل میکند یا شبنمی در پرده میبیزد حیا چیزی بر…
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم…
بی حوصلگیکرد درین بزم کبابم
بی حوصلگیکرد درین بزم کبابم چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم پامال هوسهای جهانم چه توانکرد مخمل نیام اما سر هر موست به خوابم…
بیا ایگرد راهت خرمن حسن
بیا ایگرد راهت خرمن حسن به چشم ما بیفشان دامن حسن سحرپردازی خط عرض شامی است حذر کن از ورق گرداندن حسن به چشمم از…
بیتوام جای نگه جنبش مژگانی هست
بیتوام جای نگه جنبش مژگانی هست یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی…
بیسخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
بیسخن باید شنیدن چون نگین نام مرا زخم دل چندین زبان دادهست پیغام مرا بینشانی مقصدم اما سراغ ما و من جامهای دارد که پوشیدهست…
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد چون تار شمع جاده ز منزل برآورد چون سایه خاک مال تلاش فسردهام کو همتی که پایم ازین…
بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم
بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم خط پیشانی من گم شده در نقش قدم عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است…
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه اخگری در دامن…
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست مویسر چوندود شمعمجمعبا زنجیر پاست اشکم و بر انتظار جلوهای پیچیدهام یاد آنگل شبنم شوقمرا زنجیرپاست همتی…
بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان
بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان نقش پای موج هم با موج میباشد روان خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا همچو شمعکشته دارم…
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد حضور چین…
به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را
به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشانکن جهان تا گرد دلگیرد…
به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن
به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن نفهمیدی کزین محفل اقامت دور میباشد گذشتی همچو عمر شمع…