غزلیات ابوالمعانی بیدل
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت وز آن…
نمیگویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو
نمیگویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو جهانی میکشد بر دوش فرصت بار ناکامی تو هم امروز…
نه دیر مانع و نیکعبه حایل افتادست
نه دیر مانع و نیکعبه حایل افتادست ره خیال تو در عالم دل افتادست فسون عشق به جام نیاز، ناز چه ریخت که حسن سرکش…
نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد
نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد عدم هم از غبار من هم عیار ناله میگیرد نمیدانم دل آزردهام یا شو ق مایوسم که هرجا…
نیامآنکه بهجرأت وصفلبت رسدم خم و پیم عنان ادب
نیامآنکه بهجرأت وصفلبت رسدم خم و پیم عنان ادب ز تاًمل موجگهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب ز حقیقتحرمت و پاس حیا به…
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
نیشی تا علم همت عنقا برداشت کلهی بود که ما را ز سرما برداشت ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس کوه یک نالهٔ ما بر همه…
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند تا به گردون چید آثار بنای میکشی طاق این میخانه را…
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود صورت پست و بلند دهر منبر میشود چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر همچو اعداد اقل کز صفر…
هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت
هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت دستگاه پرتو یک شمع این محفل نداشت دل به هرنقشیکه بستم صورت آیینه بود نسخهٔ…
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد تا جبهه بیعرق شد…
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد بس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم…
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی نفسها رفته رفته شور…
وحشت مدعا جنون ثمر است
وحشت مدعا جنون ثمر است ناله بالفشانده ی اثر است سوختن نشئهٔ طراوت ماست شمع از داغ خویش گل به سر است شب عشرت غنیمت…
وقت استکنیمگریه با هم
وقت استکنیمگریه با هم ای شمع شب است روز ما هم دوریم جدا زدامن یار چون دست شکسته از دعا هم هستی چقدر رعونت انشاست…
یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود
یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم هرکجا آهی دمید…
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود هویی…
اجابتی ندمید از دعایکس به دو دست
اجابتی ندمید از دعایکس به دو دست مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست ز عجز ساختهام با هوای عالم پوچ منو دلیکه چو دندانگرفته…
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو که دست عجز اگر…
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد روز خود را به غبار مژه شب باید کرد گرد وارستگیهکوی فنا باید بود خاک در دیدهٔ اندوه ظرب…
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن خار جوهر زحمتگلبرک تمثالت مباد پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن تا…
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر بستهام محمل به دوش یأس و از خود…
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم سودم قدمی چند که دست آبله کردم در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل بر وهم شکفتن زدم و ده…
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم هر چند در نظرها داریم ناز گوهر یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم بر…
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار خویش…
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما ز پیکرسر وموج خجلتشود نمایان چو می ز مینا ز چشم مستت اگر بیابد قبولکیفیت نگاهی…
اگر می نیست جمعیتکدام است
اگر می نیست جمعیتکدام است کمند وحدت اینجا دور جام است چو ساغر در محیط میکشیها ز موج باده قلابم بهکام است دو عالم در…
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت این غنچهگره بستهٔ امید…
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد این ساغر حیرت صفت آبله دارد شمشادقدان را…
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد اشک چکید و ناله رفت، نامهٔ ما که میبرد توأم گل دمیدهایم دامن صبح چیدهایم در چمنیکه…
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها بر هم زنکدورت سنگ آبگینهها ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات راند به بحرآینهٔ دل سفینهها آتشپرست شعلهٔ اندیشهات جگر آیینهدار…
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز شور شکستشیشهدر اینبزمقلقل است چندی به جام وهم شراب…
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم نقطهای از اشک کن اندرکتاب صبحدم عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است یک نفس تاکی فروشد پیچ…
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت آیت فضا و سخاشان تو را آینهدار نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت در مقامیکه شکوهت…
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم دنبالههای ابروت از دل گذشته است میآید ازکمان توکار خدنگ هم…
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر گر تشنهای چو آبله از خویش آب گیر بنیاد چشم در گذر سیل نیستیست خواهی عمارتش کن…
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه از سر خود بایدت…
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن مستست طبع خود سر از کسب خلق بگذر تا کم کند…
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع صافی آینه ناموس غبار رنگ است جز سیاهی به دل خود…
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند آسمان دودیست از…
بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما
بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما چرخ میگردد دوتا در فکر بار درد ما گر به میدان ریاضتکهربا دعویکند کاهگیرد در دهن از شرم رنگ…
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد اینخط نمیتوان خواند تا صفحه برنگردد ای خواجه بینیازی موقوف خودگدازیست تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد حیف است…
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را به جیب آبله ریزم غبار صحرا را به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست گهرکند چهقدر خشک…
بروت تافتنتگربه شانی هوس است
بروت تافتنتگربه شانی هوس است به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه فسون غرشت افسانهخوانی هوس است…
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست جوهر…
بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا
بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا پیرهن در جلوه آبمگرکنی عریان مرا تا به پستیها عروج اعتبارمگلکند خامشی چون آتش یاقوت زد دامان…
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه میرود خلقی بهکام اژدر از افسون جاه شمع را سرتا…
به باغی که چون صبح خندیده بودم
به باغی که چون صبح خندیده بودم ز هر برگ گل دامنی چیده بودم به زاهد نگفتم ز درد محبت که نشنیده بود آنچه من…
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو عرق احتیاج را…
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت…
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم به سودن مژه فرسوده شد سراپایم در این محیط مقیم تغافلم چو حباب غبار چشم گشودن تهی کند…