زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت

زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت زبان ها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت که می‌داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد که ما…

ادامه مطلب

زین ‌گریه اگر باد برد حاصل خاکم

زین ‌گریه اگر باد برد حاصل خاکم چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم دست من و دامان تمنای وصالت نتوان چو نفس‌کردن ازین…

ادامه مطلب

سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی

سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی به این جرات مبادا چون شرر مینا به‌ سنگ آیی به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد چرا…

ادامه مطلب

سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم

سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم به حیرت رفت چندانی ‌که من هم محو‌ گر‌دیدم به ذوق وحشتی از خود تهی‌ کردم جهانی را جنون…

ادامه مطلب

سراغت از چمن‌‌ کبریا که می‌پرسد

سراغت از چمن‌‌ کبریا که می‌پرسد به وهم‌ گرد کن آنجا ترا که می‌پرسد معاملات نفس هر نفس زدن پاکست حساب مدت چون و چرا…

ادامه مطلب

سرو چمن دل الف شعلهٔ آهیست

سرو چمن دل الف شعلهٔ آهیست سرسبزی این مزرعه را برق‌ گیاهیست بی‌جرأت بینش نتوان محو تو گشتن سررشتهٔ حیرانی ما، مدّ نگاهیست کی سد…

ادامه مطلب

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم بی‌عصا…

ادامه مطلب

شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم

شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم فریاد ناتوانان محو غبار عجز است رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم…

ادامه مطلب

شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود

شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود استخوان هم در تنم چون‌شمع‌ مغز رنگ بود خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا داشت مژگانی…

ادامه مطلب

شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم

شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط مژگانی گشودم چشم و…

ادامه مطلب

شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک

شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم…

ادامه مطلب

شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ

شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ می‌توان‌ کرد شنا در عرق روی چراغ دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی شعله‌ کافی‌ست همان سرو…

ادامه مطلب

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب…

ادامه مطلب

صاحب خلق حسن‌،‌ گلها به دامن داشته‌ست

صاحب خلق حسن‌،‌ گلها به دامن داشته‌ست چرب ‌و نرمی ‌درطبایع‌، ‌آب‌ و روغن داشته‌ست با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ در بهار…

ادامه مطلب

صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد

صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب این…

ادامه مطلب

صورت راحت نفور از مردمان عالمست

صورت راحت نفور از مردمان عالمست جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست د‌ر نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب ساز بزم زندگانی را…

ادامه مطلب

طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما

طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما نقاش ناله‌ایم و اثر می‌کشیم ما توفان نفس نهنگ محیط تحیریم آفاق راچوآینه در می‌کشیم ما ظالم‌کند به صحبت…

ادامه مطلب

عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری

عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست غنچه خسبی‌ها مقدم گیر…

ادامه مطلب

عدم زین بیش برهانی ندارد

عدم زین بیش برهانی ندارد وجوب است آنچه امکانی ندارد گشاد و بست چشمت عالم‌آراست جهان پیدا و پنهانی ندارد دماغ ما و من بیهوده…

ادامه مطلب

عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد

عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست خانه را نتوان…

ادامه مطلب

عمرها شد بی‌نصیب راحتم از چشم خویش

عمرها شد بی‌نصیب راحتم از چشم خویش چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کرده‌ام همچو شبنم…

ادامه مطلب

عمری‌ست ناز دیدهٔ تر می‌کشیم ما

عمری‌ست ناز دیدهٔ تر می‌کشیم ما از اشک‌، انتظارگهر می‌کشیم ما تسخیرحسن درخور حیرت‌نگاهی است صید عجب به دام نظرمی‌کشیم ما دامن‌کشان ز ناز به…

ادامه مطلب

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز شه قلمرو فقری به این علم برخیز به فیض عام ز امید قطع نتوان ‌کرد زبخت خفته…

ادامه مطلب

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم شمعهاگل به…

ادامه مطلب

فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت

فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت وحشتی زین‌بزم چون‌شمعم به خاطر درگذشت چین دامن آنقدرها موج…

ادامه مطلب

فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست

فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست که ذر بر تو مراکار با من افتادست کجا روم ‌که چو اشکم ز سعی بخت نگون به پیش…

ادامه مطلب

فلک نبست ره صبح لاابالی من

فلک نبست ره صبح لاابالی من پلگ داغ شد از وحشت غزالی من به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی…

ادامه مطلب

قدح، می بر ‌کف است‌ و شمع‌، گل در آستین دارد

قدح، می بر ‌کف است‌ و شمع‌، گل در آستین دارد در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری…

ادامه مطلب

خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند

خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند گردش رنگ مرا جنبش دامان‌ کردند دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود چون نگاهم قفس از دیده حیران‌ کردند…

ادامه مطلب

کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد

کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد ریشهٔ تاکی به استقبال مستان می‌رسد اشک امشب بسمل حسن عرق توفان‌ کیست زبن پر پروانه…

ادامه مطلب

کجاست سایه که هستیش دستگاه شود

کجاست سایه که هستیش دستگاه شود حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه چه ممکن است‌ که بیگاه…

ادامه مطلب

کسی معنی بحر فهمیده باشد

کسی معنی بحر فهمیده باشد که چون موج برخویش پیچیده باشد چو آیینه پر ساده است این‌ گلستان خیال تو رنگی تراشیده باشد کسی را…

ادامه مطلب

که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی

که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی سحر حدیقهٔ آگهی ستم…

ادامه مطلب

کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را

کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را گنبد دستارکو بردارد آواز تو را جزصدای لفظ‌نامربوط او معنی‌کجاست نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را…

ادامه مطلب

گداز سعی دلیل است جستجوی تو را

گداز سعی دلیل است جستجوی تو را شکست آینه‌، آیینه است روی تو را ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم بهشت‌و دوزخ…

ادامه مطلب

گر آیینه‌ات در مقابل نماند

گر آیینه‌ات در مقابل نماند خیال حق و فکر باطل نماند نه ‌صبحی‌ست اینجا نه بامی‌ست پیدا کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند همین‌پوست…

ادامه مطلب

گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما

گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما بی‌نفس در ظلمت‌آباد عدم خوابیده‌ایم شانه زن‌گیسو، سحر انشاکن…

ادامه مطلب

گر کمال اختیار خواهم کرد

گر کمال اختیار خواهم کرد نیستی آشکار خواهم کرد جیب هستی قماش رسوایی‌ست به نفس تار تار خواهم کرد صفر چندی‌ گر از میان بردم…

ادامه مطلب

گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست

گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست در ازل…

ادامه مطلب

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد به ضبط…

ادامه مطلب

گل‌کردن هوس ز دل صاف تهمت است

گل‌کردن هوس ز دل صاف تهمت است موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش چشم‌گشاده آینهٔ خواب…

ادامه مطلب

لباس ‌کعبه پوشید از خط مشکین عذار او

لباس ‌کعبه پوشید از خط مشکین عذار او نگه را این زمان فرض است طوف لاله‌زار او بهارم ‌کرد ذوق محرم فتراک او بودن به…

ادامه مطلب

ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن

ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است…

ادامه مطلب

مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما

مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما لعل ترا نگین نگرفته‌ست نام ما پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان آیینهٔ چراغ به دست است شام ما کس…

ادامه مطلب

محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند

محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند موج‌گهر از ششجهت بر خویش پهلو می‌زند واکردن مژگان ادب می‌خواهد از شرم ظهور اول دراین گلشن بهار…

ادامه مطلب

مژه‌واری ز خواب ناز جستی

مژه‌واری ز خواب ناز جستی دو عالم نرگسستان نقش بستی تغافل مهرگنج‌کاف و نون بود تبسم کردی و گوهر شکستی ز آهنگی‌که افسون نفس داشت…

ادامه مطلب

مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست

مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست به دامنی‌که ته پاست باب چیدن نیست ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم به عرض سجده ما جبهه بی‌چکیدن…

ادامه مطلب

مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید

مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمی‌آید من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری ز…

ادامه مطلب

موج پوشید روی دریا را

موج پوشید روی دریا را پردهٔ اسم شد مسما را نیست بی‌بال اسم پروازش کس ندید آشیان عنقا را عصمت حسن یوسفی زد چاک پردهٔ…

ادامه مطلب

می‌دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب

می‌دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب خانهٔ آیینه‌ای داریم و می‌ گردد خراب در محیط عشق تا سر درگریبان برده‌ایم نیست چون‌گرداب رزق‌ما…

ادامه مطلب