جنون آنجاکه می‌گردد دلیل وحشت دلها

جنون آنجاکه می‌گردد دلیل وحشت دلها به‌فریاد سپند ازخود برون جسته‌ست‌محفلها به امیدکدامین نغمه می‌نالی درین محفل تپیدن داشت آهنگی‌که خون‌کردند بسملها تلاش مقصدت برد…

ادامه مطلب

جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود

جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود این‌کتاب علم‌یقین نقطه‌ای‌ست حک نشود رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر این جلب گلی که زند غیر…

ادامه مطلب

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار…

ادامه مطلب

چمن دلی ‌که به یاد تو آشنا گردید

چمن دلی ‌که به یاد تو آشنا گردید فلک سری ‌که به پای تو جبهه‌سا گردید کسی‌که دست به دامان التفات تو زد‌ مقیم انجمن…

ادامه مطلب

چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد

چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن که‌ هرجا رشته‌ٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد…

ادامه مطلب

چه شمع امشب در این محفل چمن‌پرداز می‌آید

چه شمع امشب در این محفل چمن‌پرداز می‌آید که آواز پر پروانه هم گلباز می‌اید نسیمی‌گویی ازگلزار الفت باز می‌آید که مشت خاک من چون…

ادامه مطلب

چه‌کدخدایی‌ست ای ستمکش جنون‌کن از دردسر برون‌آ

چه‌کدخدایی‌ست ای ستمکش جنون‌کن از دردسر برون‌آ تو شوق آزاد بی‌غباری زکلفت بام و در برون آ به‌کیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید ره…

ادامه مطلب

چو سبحه بر سر هم تا به‌ کی قدم شمرید

چو سبحه بر سر هم تا به‌ کی قدم شمرید به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست سراسر…

ادامه مطلب

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم به دست افتاد مضمونی‌کزین بحرش جدا بستم نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم چو نام آوارگیها داشتم…

ادامه مطلب

چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست

چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست درگرفتاریست عیش دل‌که مجنون تو را مطرب ساز طرب‌کم نیست تا…

ادامه مطلب

چون شمع زآتشی‌که وفا زد به جان ما

چون شمع زآتشی‌که وفا زد به جان ما بال هماست بر سر ما استخوان ما عمری‌ست هرزه تازی اشک روان ما کوگرد حیرتی‌که بگیرد عنان…

ادامه مطلب

چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم رفته رفته هر چه دارم چون قلم‌گم می‌کنم بی‌نصیب معنی‌ام کز لفظ می‌جویم مراد دل اگر…

ادامه مطلب

حرصت آن نیست‌ که مرگش‌ ز هوس وادارد

حرصت آن نیست‌ که مرگش‌ ز هوس وادارد درکفن نیز همان دامن دنیا دارد زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ باخبر باش که امروز…

ادامه مطلب

حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد

حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد قطع جهات کرده‌ام از انس بور افتادگی به هر طرفم نی سوار…

ادامه مطلب

حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من

حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من ناله‌ها در سینه از ضبط نفس خون کرده‌ام آشیان لبریز…

ادامه مطلب

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا می‌نمایی چشم حق بین را ره باطل چرا مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای شاهباز قدسی و بر…

ادامه مطلب

خاموشی‌ام جنونکدهٔ شور محشر است

خاموشی‌ام جنونکدهٔ شور محشر است آغوش حیرت نفسم ناله‌پرور است داغ محبتم در دل نیست جای من آنجاکه حلقه می‌زنم از دل درونتر است بی‌قدر…

ادامه مطلب

خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض

خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ…

ادامه مطلب

خواجه‌ممکن نیست‌ضبط عمرو حفظ‌مالها

خواجه‌ممکن نیست‌ضبط عمرو حفظ‌مالها جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها گر همین‌کوس و دهل باشدکمال‌کر و فر غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها سادگی مفت…

ادامه مطلب

برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست

برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست نازکی در خدمت موی میانش دست بست بگذر از امید آگاهی‌که در صحرای وهم چشم‌ماکردی‌که خواهد تا ابد ننشست…

ادامه مطلب

داد عشق از بی‌نیازی درمن طفلانم بیاد

داد عشق از بی‌نیازی درمن طفلانم بیاد سر خط معنیست پیش چشم و می‌خوانم بیاد شرم بیدردی مگر بر جبهه‌ام چیند عرق تا بماند ننگ…

ادامه مطلب

در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد

در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد دست شکست حیف است باید به پیش‌ پا برد قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد مکتوب…

ادامه مطلب

در بی‌زری ز جبههٔ اخلاق چین‌گشا

در بی‌زری ز جبههٔ اخلاق چین‌گشا هرچند آستین‌گره آرد جبین‌گشا از سایلان‌، دریغ نشاید تبسمت گیرم‌کفت تهی‌ست‌، لب آفرین‌گشا آب حیات جوی جسد جوهر سخاست…

ادامه مطلب

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست صافی آینه درکسوت…

ادامه مطلب

در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را

در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند پخته نتوان‌کرد زآتش آرزوی…

ادامه مطلب

در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج

در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان‌ کج ز غرور دعوی سروvی به فلک می‌رسدت سری…

ادامه مطلب

درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها

درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها بر هرچه نظرکردیم‌کیفیت عبرت داشت گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها نظم‌گهرمعنی چون…

ادامه مطلب

درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی

درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی به قانون ادب سازان بزم دل چه…

ادامه مطلب

دل از وسعت اگر شانی ندارد

دل از وسعت اگر شانی ندارد بیابان هم بیابانی ندارد در این دریا ندامت اعتبار است گهر جز اشک عریانی ندارد جنون می‌نالد از بی‌دستگاهی…

ادامه مطلب

دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد

دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد ظلم است گر این آبله هموار نگردد عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد بر دوش ‌کسی نام نفس…

ادامه مطلب

دل در جسد شبهه عبارت چه نماید

دل در جسد شبهه عبارت چه نماید آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت هستی به توز‌بن بیش عبارت چه…

ادامه مطلب

دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید

دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید چو آن سنگی ‌که زیر کوه باشد دیر فرساید گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری طلا…

ادامه مطلب

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند چون شمع ‌که خاکسترش آیینهٔ داغ است من سوختم و…

ادامه مطلب

دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید

دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست مشکل دمد…

ادامه مطلب

دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است

دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است بی‌نفس در ملک عبرت زندگانی کنم خاک برجا مانده…

ادامه مطلب

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح آسمان گردی…

ادامه مطلب

رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است

رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است دانه هرگاه مژه بازکند منقار است قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه موج این بحر گهرخیز گریبان زار است الفت…

ادامه مطلب

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم که…

ادامه مطلب

رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست

رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست عمری‌ست موج گوهر ما آرمیده است نبض نگه به دیده…

ادامه مطلب

ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد

ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد دعا از بس ‌گرانی‌ کرد دستم زیر سنگ آمد ز سعی هرزه‌جولان رنجها بردم درین وادی ز…

ادامه مطلب

ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم

ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست خیالم و به…

ادامه مطلب

ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد

ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد فشار لب بهم آوردن این اثر دارد ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس دمی‌که ناله‌کنم کوهسار بر دارد…

ادامه مطلب

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است که جوش آبله‌ام هر قدم‌ گهر پاش است حصول ‌کار امل نیست غیر خفت عقل برای دیگ هوس…

ادامه مطلب

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من به چینی خانهٔ افلاک می‌خندد شکست من خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم به…

ادامه مطلب

ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم

ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم چرا ترا نگزینم‌که آفتاب‌گزینم چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد مگر در آتشی افتم که ماهتاب…

ادامه مطلب

زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مست است

زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مست است قط محرف این خامه تیغ در دست است زخلق شغل علایق حضورمردن برد جدا افتاد سر…

ادامه مطلب

زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است

زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است تار قانون جنون جاده ی صحرای من است برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد سنگ گردیست که در…

ادامه مطلب

زندگی نقد هزار آزارست

زندگی نقد هزار آزارست هرقدر کم شمری بسیارست دل جمعی که توان گفت کجاست غنچه هم یک سر و صد د‌ستارست به شمار من و…

ادامه مطلب

زین صفر کز عدم در هستی گشوده‌ایم

زین صفر کز عدم در هستی گشوده‌ایم آیینهٔ حباب خیالت زدوده‌ایم گرد هزار رنگ تماشا دمانده است دستی‌که همچو عکس بر آیینه سوده‌ایم خلقی به…

ادامه مطلب

سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست

سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست خاک ره بیکسی‌ست ‌کز سر ما برنخاست دل به هوا بسته‌ایم‌، از هوس ما مپرس با همه ببگانه است…

ادامه مطلب