غزلیات ابوالمعانی بیدل
به دل گر یک شرر شوق تو پنهان میتوان کردن
به دل گر یک شرر شوق تو پنهان میتوان کردن چراغان چشمکی در پرده سامان میتوان کردن به رنگ غنچه گردامان جمعیت به چنگ افتد…
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن…
به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر
به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر چه ممکن است در این انجمن نهان ماند سیاهبختی عاشق…
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد شبیخون به عمر خضر زنمکه نفس شراب سحر کشد نشد آن که از دل گرم…
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا که خونها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن کهسعی هردوعالم چون…
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم بلبل من به نفس شور بهاری دارد میتوان غنچه صفت چیدگل از…
بهار آیینهٔ رنگیکه باشد صرف آیینت
بهار آیینهٔ رنگیکه باشد صرف آیینت شکفتن فرش گلزاریکه بوسد پای رنگینت عرق ساز حیا از جبههات ناز دگر دارد بهشبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت…
بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود
بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس نفس کشیدن من بی تو شخکمانی بود گذشتم از سر…
بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم
بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم بر هر مژه توفان دگر تازه کند چشم تا کس نشود محرم مخمور نگاهت دست مژه…
بیپردگی کسوت هستی ز حیا پرس
بیپردگی کسوت هستی ز حیا پرس این جامه حریر است ز عریانی ما پرس آه است سراغ نم اشکی که نداریم چون گم شود آیینهٔ…
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند ای سیران…
بیکمالینیست دل از شرم چون میگردد آب
بیکمالینیست دل از شرم چون میگردد آب از عرق آیینهٔ ما را فزون میگردد آب از دم گرم مراقبطینتان غافل مباش کزشرارتیشه اینجا بیستون میگردد…
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد چو دریا درخور امواج…
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید کج کرده است باز مه نو کلاه عید دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین یارب…
پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است
پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من کلک صنع اینجا سیاهی…
تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم
تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم مژه گشتم سر مویی به خمیدن رفتم صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود زین گلستان به غبار…
تا چند به هر عیب و هنر طعنهزنیها
تا چند به هر عیب و هنر طعنهزنیها سلاخ نهای، شرمی ازبن پوستکنیها چونسبحه درفنمعبدعبرت چهجنون است ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها چندانکه…
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت اینگل محرومی از درد نچیدن…
تا فلک درگردش است آفت بههرسوهاله است
تا فلک درگردش است آفت بههرسوهاله است در مزاج آسیا چندین شرر جواله است یأسکن خرمنگه درگشت امید زندگی ریزش یک مشت دندان حاصل صدساله…
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت باد دامانت غبارم را پریشانکرد و رفت سرمهام درگوشهٔ چشم عدم…
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد که غبار…
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشد ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن…
تهمتافسردگی بر طینت عاشق خطاست
تهمتافسردگی بر طینت عاشق خطاست ناله هرجا آینه گردید آزادینماست بیفنا مشکلکهگردد دل به عبرت آشنا چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست شرم باید…
جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ
جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ ای هستی توننگ عدم تا بهکجا هیچ دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر با این همه…
جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز
جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز قدم عجز رساندم به سر عمر دراز کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع وهم انجامگدازیست…
جمعی که با قناعت جاوید خو کنند
جمعی که با قناعت جاوید خو کنند خود را چوگوهر انجمن آبروکنند حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است آیینهمشربان به نگه گفتگوکنند محجوب پردهٔ…
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست گرفته است حوادث جهان مکان را ز عافیت چه زمین و…
چارهٔ دردسر دیر محبت جلیست
چارهٔ دردسر دیر محبت جلیست شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلیست رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است تا به دوچشم استکار علم و عیان…
چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است
چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است معنییکز فهم آن اندیشه در خون میتپد این زمان درکسوت حرف و…
چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم
چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم که از نگین چو نم از جبهه میچکد نامم سرشک پرده در حسرت تبسم کیست برون چو پسته…
چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف
چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف که به راه ما نگذشتهای قدمی ز آبله سر بهکف دلت از هوس نزدودهای، ره…
چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد به این هستیکه…
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد صدف را بیگهرگشتنکف افسوس میسازد تعلقهای هستی با دلت چندان نمیپاید نفس را یک دو دم این…
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن ازین…
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود کز هرچه گذشتی، نگذشتی مگر از خود در بارگه عشق نه ردی نه قبولیست ای تحفهکش هیچ…
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست تا نمیرد این چراغ امداد…
چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما
چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما حیرت ما ازدرشتیهای وضع عالم است دهرتاکهسار شد…
حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد
حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد خاک بودم خون شدم دیگر نمیدانم چه شد ناله بالی میزند دیگر مپرس از حال دل رشته در…
حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی
حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را نوای حیرتم آنهم به بند تار…
حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند
حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند داغ این لالهستانها به دل ما بخشند نتوان تاخت به انداز دماغ مستان بال شوقی مگراز نشئه به…
حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را
حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را یاران به خط جام ببندید میان را ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را حسرت…
خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم
خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم اجزای سنگ هم ز شرر بال میکشد…
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوانکرد طرح سر به زانوی دل از بیدستگاهی خفتهایم جامه عریانی…
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است ازکه دورمکه به خود ساختنم دشوار است عرق شرم تو، ازچشم جهان، شست نگاه گرتو…
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیدهام
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیدهام جوهر آیینه یعنی موی آتش دیدهام نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست چون سحر عمریست خود را…
خیالش بر نمیتابد شعور، ای بیخودی جوشی
خیالش بر نمیتابد شعور، ای بیخودی جوشی نمیگنجد به دیدن جلوهاش ای حیرت آغوشی ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من چو مژگان میکنم مضرابی…
دب چه چارهکند چون فضول افتد
دب چه چارهکند چون فضول افتد بجای عذر دل آوردهام قبول افتد به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک مبادکس به غبار دل ملول…
در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن پریشانیست مشت خاک را سر بر هوا کردن اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی قضای هر…
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست…
در رهت نا رفته از خود هر طرف سر میزنیم
در رهت نا رفته از خود هر طرف سر میزنیم همچو مژگان بیخبر در آشیان پر میزنیم چون سحر خمیازه آغوش فنا رامیکند ما ز…