آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی رهروان یک سر تپش آواره…

ادامه مطلب

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب آرزوها شش جهت یک‌چشم…

ادامه مطلب

اوج جاه‌، آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست

اوج جاه‌، آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست خار و خس‌ازبس فراهم‌گشته این‌تل ریخته‌ست صورت کار جهان بی‌بقا فهمیدنی‌ست رنگ بنیادی‌که می‌ریزند اول ریخته‌ست چشم‌کو تا…

ادامه مطلب

ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند

ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست از خیال پوچ چون…

ادامه مطلب

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب از طلعت نقاب طلسم بهار صبح در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب…

ادامه مطلب

ای ساز بر و دوش تو پیراهن‌کاغذ

ای ساز بر و دوش تو پیراهن‌کاغذ تا چند به هر شعله زنی دامن‌کاغذ کس نیست‌ که بر خشکی طبعت نستیزد گر آتش وگر آب…

ادامه مطلب

ای که دنیا و جلالش دیده‌ای خمیازه است

ای که دنیا و جلالش دیده‌ای خمیازه است همچو مستی‌گر مآلش دیده‌ای خمیازه است حسرتی می‌بالد از خاک بهار اعتبار قدکشیدن کز نهالش دیده‌ای خمیازه…

ادامه مطلب

ای‌که در دیر و حرم مست‌ کرم می ‌آیی

ای‌که در دیر و حرم مست‌ کرم می ‌آیی دل چه دارد که درپن غمکده کم می‌آیی جوهر ناز چه مقدار تری می‌چیند که به…

ادامه مطلب

این‌زمان یک طالب‌مستی درین میخانه نیست

این‌زمان یک طالب‌مستی درین میخانه نیست آنکه‌گرد باده‌گردد جز خط پیمانه نیست از نشاط‌دل چه می‌پرسی‌که مانند سپند غیر دود آه حسرت ریشهٔ این دانه…

ادامه مطلب

با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ

با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ همچوصحرا پای در دامن زخان‌ومان برآ اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن گرتوهم ازخود برون…

ادامه مطلب

بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند

بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند در بر آتش لباس خار و خس تنگی‌کند درد را جولا‌نگهی چون سینهٔ عشاق نیست بر فغان مشکل‌که آغوش…

ادامه مطلب

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه گردی از بانگ درایی‌ست‌که…

ادامه مطلب

ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم

ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل شناورم به…

ادامه مطلب

بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط

بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط غیر بیکاری چه می‌آید ز دست مفلسان نیست جز…

ادامه مطلب

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند کس آگه…

ادامه مطلب

برق خطی بر سیاهی می‌زند

برق خطی بر سیاهی می‌زند هالهٔ مه تا به ماهی می‌زند سجده مشتاق خم ابروی کیست بر دماغم کج‌کلاهی می‌زند معصیت در بارگاه رحمتش خنده‌ها…

ادامه مطلب

بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم

بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم خط پیشانی من گم شده در نقش قدم عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است…

ادامه مطلب

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه اخگری در دامن…

ادامه مطلب

بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست

بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست موی‌سر چون‌دود شمعم‌جمع‌با زنجیر پاست اشکم و بر انتظار جلوه‌ای پیچیده‌ام یاد آن‌گل شبنم شوق‌مرا زنجیرپاست همتی…

ادامه مطلب

بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم

بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل می‌توان از موج خون‌ کردن…

ادامه مطلب

به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر

به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر دهل نابسته بر لب در صف واعظ‌گران مگذر به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمی‌باشد به روی تیغ بگذر…

ادامه مطلب

به پیری ‌گشته حاصل از برای من فراغ دل

به پیری ‌گشته حاصل از برای من فراغ دل سحر شد روغن دیگر نمی‌خواهد چراغ دل قناعت در مزاج همت مردان نمی‌باشد فلک هم ساغری…

ادامه مطلب

به خاک راه‌که‌گردید قطره‌زن مهتاب

به خاک راه‌که‌گردید قطره‌زن مهتاب که چون‌گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست جهان‌گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب…

ادامه مطلب

به دل‌ گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم

به دل‌ گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم نفس تا خانهٔ آیینه روشن کرد من رفتم شرار کاغذم از بی‌دماغیها چه می‌پرسی همه گر…

ادامه مطلب

به سعی بی‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن

به سعی بی‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد سری از خواب…

ادامه مطلب

به طبع مقبلان یارب‌کدورت را مده راهی

به طبع مقبلان یارب‌کدورت را مده راهی براین ‌آیینه‌ها مپسند زنگ تهمت آهی چراغ ابلهان عمری‌ست می‌سوزد درین محفل چه باشد یک شرر بالد فروغ…

ادامه مطلب

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت کف افسوس خموشی لب گویا باشد گوشهٔ…

ادامه مطلب

به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم

به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد ز سر تا پا چو…

ادامه مطلب

به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن

به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن ز گرد باد رسد تا به‌نقش پا ننشستن به‌ کیش مشرب انصاف از التفات نشاید رسیدن از دل…

ادامه مطلب

بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد

بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام می‌خیزد خروش فتنه زان چشم جنون آشام می‌خیزد که جوش ‌الامان…

ادامه مطلب

به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را

به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را سربریده‌هم‌اینجا چوشمع…

ادامه مطلب

بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم

بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم پیشانی عرق ریز برداشت آستینم بی قدریم برآورد همقدر آتش خس بر خیزم از سر خویش تا زیر…

ادامه مطلب

بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس

بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس این جامه حریر است ز عریانی ما پرس آه است سراغ نم اشکی ‌که نداریم چون‌ گم شود آیینهٔ…

ادامه مطلب

بی‌دماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها

بی‌دماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها باده گردانده‌ست بر روی حریفان رنگها غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش زیر پا بوده‌ست صدر آرایی…

ادامه مطلب

بیگانه وضعیم یا آشناییم

بیگانه وضعیم یا آشناییم ما نیستیم اوست او نیست ماییم پنهانتر از بو در ساز رنگیم عریانتر از رنگ زیر قباییم پیدا نگشتیم خود را…

ادامه مطلب

پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد

پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد دهان غنچه‌ زان…

ادامه مطلب

بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است

بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است چشم زخمی‌گر هجوم آرد دعای جوشن است سینه چاکان می‌کنند از یکدگرکسب نشاط از نسیم صبح شمع…

ادامه مطلب

بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام دور می‌گردد عرق تا می‌تراود در مشام بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من چون شرار کاغذم…

ادامه مطلب

بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو

بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو چیدن دامن دربن‌گلشن‌ گل آزادگی است کیست تا فهمد زبان عافیت…

ادامه مطلب

بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست

بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست آه…

ادامه مطلب

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من همان…

ادامه مطلب

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم که تا دمید برآهنگ ما زد…

ادامه مطلب

به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز

به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز در امید مزن خون انتظار مریز مبند دل به هوای جهان بیحاصاا ز جهل‌، تخم تعلق به…

ادامه مطلب

به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد

به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد بیاض صفحهٔ ‌کافور را در مشک تر پیچد گهی چون طفل اشک‌من درآغوش نگه غلتد گهی چون سبزهٔ…

ادامه مطلب

به طوق فاخته نازد محبت از فن ما

به طوق فاخته نازد محبت از فن ما که زخم تیغ تو دارد طواف‌گردن ما زبان ناله ببستیم زین ادب‌که مباد تبسم توکشد ننگ لب‌گزیدن…

ادامه مطلب

به فکر دل لبم از ربط قیل و قال‌گذشت

به فکر دل لبم از ربط قیل و قال‌گذشت چسان نفس‌کشم آیینه در خیال گذشت کجاست‌تاب ز خودرفتنی‌که‌چون یاقوت به عرض‌گردش رنگم هزار سال‌گذشت بهار…

ادامه مطلب

به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی

به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی بر این نُه دیر آتش می‌زنم سر می‌دهم هویی ز فیض وحشتم همسایهٔ جمعیت عنقا چو دل…

ادامه مطلب

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی جبین هم‌کاشکی می داشت چون مژگان عرق‌چینی به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم براین اجزا مگر شیرازه‌…

ادامه مطلب

بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی

بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی قیامت…

ادامه مطلب

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست خزان در برگریز آفتابست زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن چو شبنم صد هزار آیینه آبست جنون ساغرپرست نرگس‌کیست گریبان چاکی‌ام موج شرابست ز…

ادامه مطلب