شگوفه باختری
چه چیز بهتر از اینکه به چشم در برسد دوست
چه چیز بهتر از اینکه به چشم در برسد دوست ز راه ِ دور به نزدیکیِ نظر برسد دوست چه بهتر از شب موعودِمان که…
بیا بر چشم من برگرد و چون یک خواب شیرین باش
بیا بر چشم من برگرد و چون یک خواب شیرین باش پس از یک فصل تنهایی مرا بالین تسکین باش بیا بر گرد تا پروانه…
بانو! چقدر از این همه تزویر، خسته ای
بانو! چقدر از این همه تزویر، خسته ای از سرنوشت وبختکِ تقدیر، خسته ای موی تو بافتند به پا ها و دست تو دیریست، از…
ای تلخیِ لبت ز شراب کهن ,بمان
ای تلخیِ لبت ز شراب کهن ,بمان با شعر عاشقانه تو در انجمن بمان چون چهره ی یک آینه, پاک از غبار باش دایم به…
هواى كابلِ ما غم گرفته
هواى كابلِ ما غم گرفته غروبش چهره ی ماتم گرفته چقدر این آسمانش گريه دارد چرا اين ظلم را آدم گرفته ؟ شگوفه باختری
من هم هزاره هستم!
من هم هزاره هستم! (برچی) من وقتی از دشت برچی پا های شکسته ی تمدن را دستان خون آلود آزادی را و چشمان کوچک “هزاره”…
مردن به چشم ما شده تکرار این همه
مردن به چشم ما شده تکرار این همه از زندگی شدیم چه بیزار این همه بیهوده بود دست به دستان آفتاب بودیم اسیر سایهِ دیوار…
عشق ترا ترانه سرودم تمام شب
عشق ترا ترانه سرودم تمام شب صد شعر عاشقانه سرودم تمام شب گشتم اسیر دام تو مثل پرنده ی در حلقه روی دانه سرودم تمام…
زلفی سیاه را به سرِ دار می کَشد
زلفی سیاه را به سرِ دار می کَشد آن ابر ، ماه را به سر دار می کشد در کوچه تا صدای زنی می رسد…
دانی که زندگی همه بی او چگونه بود؟
دانی که زندگی همه بی او چگونه بود؟ این اشک های سرد به هر سو چگونه بود با رنگ خنده های تو همرنگ می شدم…
چشمی ترا ز خواب طلب می کند دلم
چشمی ترا ز خواب طلب می کند دلم چون ماه روی آب طلب می کند دلم شب ها ترا به بستر لب های سرد خود…
بی تو هرلحظه مثل مردن بود
بی تو هرلحظه مثل مردن بود لیک یادت هنوز بامن بود ای که گفتی کنم فراموشت وای این حرف, حرف ِ دشمن بود زنده امّا…
بر آینه ی شکسته با سنگ نزن
بر آینه ی شکسته با سنگ نزن برشاخ خمیده ازخزان چنگ نزن جامانده تنم کنار نقاشی عشق بر بوم قدیمیِ دلم رنگ نزن بوم: پارچه…
او را کُشتم
او را کُشتم به سزایی انسان بودنش سنگ زدم به سزایی بهار گوارایی نفس هایش که بوی عشق می داد کُشتم او را و این…
هوا سرد و غم انگیز است بی تو
هوا سرد و غم انگیز است بی تو دو چشمم عین کاریز است بی تو درخت قامتم خم خورده از درد شبیهِ فصلِ پاییز است…
منتظر بودم بیایی شب چراغانی شود
منتظر بودم بیایی شب چراغانی شود ماه روی بسترم مهمان پنهانی شود منتظر بودم بیایی تا خیابانِ دلت با قدم های دلِ من سبز و…
گل فصل بهارانست شگوفه
گل فصل بهارانست شگوفه شکوه عشق و عرفانست شگوفه چه گویم من زاخلاق نکویش فرشته یا که انسانست شگوفه سرایم شعر هستی را به نامش…
شنیده ام
شنیده ام در سر زمینم آفتاب پوسیده است ستاره ها در روز چشمک می ز نند و پی در پی شب است شنیده ام از…
زنده گی
زنده گی یعنی عسلی که از لبانت به لبانم می ریزد گلی عشقت که در قلبم شکفته و باران خیالی که مرا سرا پا و…
خورشید کم کم باغ زلفانم را
خورشید کم کم باغ زلفانم را با شعله های گرم می سوزاند سر شاخه های تازه ی عشقت را طوفانِ تب هر لحظه می لرزاند…
چرا… عشقِ مرا دانسته رفتی
چرا… عشقِ مرا دانسته رفتی تمام شاخه ام بشکسته رفتی شبیه عشق- پیچان بودم, اما تنیده ریشه را بگسسته رفتی شگوفه باختری
بی تو به من تمام جهان هیچ گشته است
بی تو به من تمام جهان هیچ گشته است معنای هستی همگان هیچ گشته است فریاد تار تارِ گلو بی حضور تو بیرون نرفته بین…
باغم، زدست غارت پاییز خالی ام
باغم، زدست غارت پاییز خالی ام چندان تهی شدم که ز خود نیز، خالی ام آیینه ام دلم ز غبارِ غمم پُر است من از…
آه, تا آیینه ام با سنگ ها خو کرده است
آه, تا آیینه ام با سنگ ها خو کرده است این دلِ بی رنگ من با رنگ ها خو کرده است بعد از این باید…
هوا ابری و باران دانه دانه
هوا ابری و باران دانه دانه چکد برروی جانان عاشقانه حسادت می کنم با آب باران بگیرد بوسه هایش بی بهانه شگوفه باختری
می شود تاریک دنیا بی تو بعضی روزها
می شود تاریک دنیا بی تو بعضی روزها خسته ام هر لحظه اینجا بی تو بعضی روز ها در خیابان ها خیالت را قدم تا…
گفتم تو را رسوای عالم می کنم اما
گفتم تو را رسوای عالم می کنم اما این عشق را من,از دلم کم می کنم اما یا برگهای خشک در پاییز قلبت را با…
عادت کرده است
عادت کرده است سرزمین خسته ام با تیشه عادت کرده است با شکستن سالها این شیشه عادت کرده است باغ های کوکنار از درد زردش…
زچشم تو نظری بی کرانه می خواهم
زچشم تو نظری بی کرانه می خواهم کبوترم, ز تو من آب و دانه می خواهم بیا سراغِ مرا از دلت بگیر و ببین ببین…
جایی میان شعر هایم
جایی میان شعر هایم هنوز هستی حتا وقتی سهم من نیستی و من ترا از آغوشی دیگران می سرایم شگوفه باختری
بى تو بودن در نهايت گفتى عادت مى شود
بى تو بودن در نهايت گفتى عادت مى شود رفته رفته دوریت مثلِ قيامت مى شود بس كه مى گيرم سراغش در ميان كوچه ها…
باتو پدر ببین غم ما می کند سکوت
باتو پدر ببین غم ما می کند سکوت پیش ات تمام دلهره ها می کند سکوت در شانه ها و قامت تو کوه خفته است…
آنشب که نورِ بوسه می افشاند
آنشب که نورِ بوسه می افشاند مه بر سرا پای تو با زیبایی زنجیرگیسو ی شبی در دست ات خوابیده در یک بستر رویایی شگوفه…
هر لحظه خاطرات تو را می زنم قدم
هر لحظه خاطرات تو را می زنم قدم تابوت دل به دوش ، کجا می زنم قدم ؟ خاکستری به جا ز تو مانده است…
من می برم تابوت خود را بی دلیل
من می برم تابوت خود را بی دلیل در جستجوی مرگ هر جا بی دلیل دل خسته از دنیا و دنیا خسته تر بیزار شد…
گل امید دل را چیده میرفت
گل امید دل را چیده میرفت به باور های من خندیده میرفت تنم را سوخته در بین آتش بسوزد، دیده دیده دیده میرفت شگوفه باختری
عالمی در نگاه من جاریست عشق فریاد می زند در من
عالمی در نگاه من جاریست عشق فریاد می زند در من چون صدای سکوت یک آهم درد و غم داد می زند در من رودِ…
روی لبان من پُر از آزار می شود
روی لبان من پُر از آزار می شود لبخند های تلخ که تکرار می شود آخر میان جنگل تاریک ذهنتان نور از کدام شمع پدیدار…
خورشید عشق سر زده تابیده زود رفت
خورشید عشق سر زده تابیده زود رفت نورِ صفای عاشقی پاشیده زود رفت نور سپیده در وسط سینه ریخته از چشم اشکبار شتابیده زود رفت…
تو از سکوت نگاهم به دارها بیزار
تو از سکوت نگاهم به دارها بیزار من از صدای پر از آهِ تار ها بیزار تو از شکستنِ هر سروِ ایستاده ی باغ من…
به چشمانم نگاهت خفته و خوابی به مژگان نیست
به چشمانم نگاهت خفته و خوابی به مژگان نیست پس از آنکه تو رفتی نبض من یک لحظه یکسان نیست پس از تو عشق هم…
باز دیدم در خیالِ وحشی اش
باز دیدم در خیالِ وحشی اش یک غزالی،خواست تا صیدش کند آهوی آسوده و آزاده را با مهاری ساده در قیدش کند آن نگاهش آتشی…
آن آسمانِ دل به چه ناگاه شد عوض
آن آسمانِ دل به چه ناگاه شد عوض در بغض یک سکوت ، به اکراه شد عوض در برکه ی دلم همه ی عمر خفته…
هرگز نیافتم گلِ زیبا شبیه تو
هرگز نیافتم گلِ زیبا شبیه تو گشتم ولی نبود به دنیا شبیه تو در دفتر و کتاب همه سرکشیده ام هرگز نبود جمله ی شیوا…
من سراپا مثلِ یک پاییزِ زردم بعد تو
من سراپا مثلِ یک پاییزِ زردم بعد تو با نسیمی ریختم از خویش و طردم بعد تو عمر من در آسمانِ یک نگاهت صبح شد…
گفتند در شب تار، مهتاب می فروشند
گفتند در شب تار، مهتاب می فروشند دیریست شاهدم من شبتاب می فروشند شب های سرد و ساکت با این همه خماری از چشم خسته…
شعر هايت
شعر هايت آهسته آهسته بال مى كشند تا بلندترين نقطه ى آسمان هاى خيالت نسبت به تو در من ! مى خواهم به اين…
رگ ها را بزن
رگ ها را بزن برای رود تشنه ی این خاک سالیانی با خون زنده بوده نگذار زنجیر های شب با کلید صبح آشنا شود تا…
خودت آمدی
خودت آمدی بدون آنکه بخواهم خودت رفتی وقتی نمی خواستم هنوز برای دیدارت از واژه های غزل می پرم آسمان سپید هر کوتاه را بارانی…