شاه بیت های غزلیات ابوالمعانی بیدل
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من هیچکس درمحفل خونیندلان همدرد ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق بیدل ایننه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل طاس این نرد برایتو چهکم میآرد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان که من عمریست میبینم همان چرخ و همان انجم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج پستهاش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نامحرم آن جلوهام از بیدلی خویش
نامحرم آن جلوهام از بیدلی خویش آیینه ندارم چهکنم زنگ من این است حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست حسن را آیینه میبایست و این بیدل نداشت حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل چه عبرتم که به حال من آه میگرید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من چون فلک پوشیده چشم عالم عریانیام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
وفا سررشتهٔ تسخیر میخواهد رسا بیدل
وفا سررشتهٔ تسخیر میخواهد رسا بیدل به آیینیکه هرکس راگرفتی دست، پا بندی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان موج عرض تازهرویی دارد از چین جبین حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار دست قدرت کی به این برج مثمن میرسد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی
مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
من بیدل از در عاجزی بهچه سو روم، بهکجا رسم
من بیدل از در عاجزی بهچه سو روم، بهکجا رسم همه سوست حکم بروبرو همهجاست شوربیا بیا حضرت ابوالمعانی بیدل رح
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیام
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیام ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نا توانی قطعکن بیدل ز ابنای زمان
نا توانی قطعکن بیدل ز ابنای زمان آشنایکس نگردند این حیا بیگانهها حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل به نگین راست نگردد خم پشت خاتم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل
ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل به یاد خرامی خرامیده بودم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس راحت جاوید دارد هرکه بیدل میشود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نه مخموری نه مستی چیست بیدل
نه مخموری نه مستی چیست بیدل دماغت از چه عالم آفریدند حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نوی بیدل از ساز امکان نرفت نشد کهنه تجدید ایجادها حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست بیدل ذرهای کز من تپش سرمایه نیست
نیست بیدل ذرهای کز من تپش سرمایه نیست چون هوای نیستی در طبع امکان ساریام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر طرف چون اشک بیدل میدویم
هر طرف چون اشک بیدل میدویم تا کجا بیلغزش افتدگام ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم بیدلآغوش فلک هم روزنی زین خانه بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج حضرت ابوالمعانی بیدل رح