رباعیات کلیم کاشانی
هم زلف پریشان تو بر گشته ز ما
هم زلف پریشان تو بر گشته ز ما هم عشوه پنهان تو برگشته ز ما می داد گهی داد اسیران نگهت او نیز چو مژگان…
شاهی که حمایت خدایش سپر است
شاهی که حمایت خدایش سپر است مایل به سپر نه بهر دفع ضرر است از هیچ مصاف رو نمی گرداند منظور شجاعتش ازین رهگذرست
در معرکه این تفنگ فریادرس است
در معرکه این تفنگ فریادرس است خصم افکن و گرم خوی و آتش نفس است موقوف اشاره ایست در کشتن خصم سویش نگهی ز گوشه…
برگرد تو ای قدوه نیکوکاران
برگرد تو ای قدوه نیکوکاران روزی دو سه تب گشت چو خدمتکاران می خواست که از خلق خوشت آموزد راه روش سلوک با بیماران
ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش
ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش وی گل ز خزان حسن بیرنگ مباش شمشیر که زنگش بزدایند خوشست ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش
از شاه جهان زمانه ممنون بادا
از شاه جهان زمانه ممنون بادا عدلش معمار ربع مسکون بادا زنجیر عدالتش سعادت اثر است چون سبحه بدست پیر گردون بادا
یارب دائم کمر بهمت بندی
یارب دائم کمر بهمت بندی دست ستم فلک بقدرت بندی زنجیر عدالتت بود پاینده این سلسله بر پای قیامت بندی
شاه از حسب و نسب شه شاهانست
شاه از حسب و نسب شه شاهانست یک یک اجداد او سکندر شانست فرزندی او نام پدر کرده بلند چون ابر که روشناس از بارانست
خوبان که همی رمند ز افسون فلک
خوبان که همی رمند ز افسون فلک رامند به بی تعینان بیشترک در صید بتان جامه صیادی پوش پا تابه و گیوه و کلاه و…
برای چراغانی شهر نورسپور
برای چراغانی شهر نورسپور شبها ز چراغ و شمع در نورسپور هر ذره زند لاف تجلی با طور هر روز ز شوق این چراغان تا…
ای خاک در تو سرمه بینائی
ای خاک در تو سرمه بینائی افسوس که بعد از این جهان پیمائی لشکر همه در شهر فرود آمد و من در خانه زین بماندم…
از حادثه دورتر بصد مرحله است
از حادثه دورتر بصد مرحله است آنکس که ستمکارتر از سلسله است یکبار نشد خانه زنجیر خراب با آنکه تمام عمر در زلزله است
هر چند که مرد قول و فعلش تبه است
هر چند که مرد قول و فعلش تبه است برداشتن پرده ز کارش گنه است رسوا شود آنکه می درد پرده خلق زر قلب در…
ساز تو همیشه غم فزای دل بود
ساز تو همیشه غم فزای دل بود سرتاسر نغمه ات همه باطل بود باد نفست گلشن آهنگ ندید چون آب بهرزه رفته بیحاصل بود
خواری از دهر دانش اندوخته دید
خواری از دهر دانش اندوخته دید از بی ادبان جور ادب آموخته دید با تیره دلان زمانه را کاری نیست آفت از باد شمع افروخته…
با ما کین سپهر و انجم پیداست
با ما کین سپهر و انجم پیداست ناسازی بخت بی ترحم پیداست چون خشکی آشیانه در گلبن سبز بیبرگی ما میان مردم پیداست
ای با افلاک عقد الفت بسته
ای با افلاک عقد الفت بسته رفعت در پای کرسیت بنشسته طاق تو بطاق کهکشان چسبان شد مانند دوا بروی هم پیوسته
از باده گذشتیم بپاکان قسم است
از باده گذشتیم بپاکان قسم است شستیم ز جام دست اگر جام جم است توفیق ثبات هم خدا خواهد داد آری تاریخ (هم ثبات قدم)…
هنگام بهار سیر گلشن نکنیم
هنگام بهار سیر گلشن نکنیم تا بلبل را بخویش دشمن نکنیم تا نستانیم رخصت از پروانه در خانه خود چراغ روشن نکنیم
زنهار مگو که بنده گمراهم
زنهار مگو که بنده گمراهم هر جا که روم بکویت افتد راهم عالم همه آستانه درگه تست هر جا باشم ساکن این درگاهم
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش ما خود شده ایم خار پیراهن خویش ما را بدو جرعه ساقی از خود برهان تا چند بسر بریم…
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند شد بخت بلند هر که او دیده فکند چون شاه جهان بر آن برآید گوئی خورشید شد از سپیده…
ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست
ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست بیجائی و برشکال بس جانکاهست جز خانه زین خانه ندارم آنهم چون دست بآن رسید پا کوتاهست
آتش چو گذر بدشت پر خار کند
آتش چو گذر بدشت پر خار کند با سبزه تر لطف خود اظهار کند یارب مپسند کآتش دوزخ تو با تردامن کمتر ازین کار کند
نی از گریه است ضعف چشمم نه زدرد
نی از گریه است ضعف چشمم نه زدرد این پرده بروی کار هجران آورد هر خانه که صاحبش سفر کرد از آن ناچار در آن…
راز دو جهان بتنگ دستان بسیار
راز دو جهان بتنگ دستان بسیار اسرار بلند را به پستان بسپار می خورده سفال نم به بیرون ندهد گر راز دلی هست بمستان بسپار
چون شمع خودم آتش پیراهن خویش
چون شمع خودم آتش پیراهن خویش برقم اما فتاده در خرمن خویش خود را دایم بر آب و آتش زده ام پروانه کجاست همچو من…
با گردش دهر و خلق پرشور و شرش
با گردش دهر و خلق پرشور و شرش کاری که نداری چه غمست از حذرش خاریکه تمام مایه آزارست در پا نخلد تا ننهی پا…
آنم که نجویم از غم دهر پناه
آنم که نجویم از غم دهر پناه تا جور بود نمی کنم ناله و آه اخلاص غلام کرد در هند مرا مانند غلام روی اخلاص…
اجداد شه جهان همه تاج ورند
اجداد شه جهان همه تاج ورند اولاد چو آفتاب عالی گهرند تا آدمش اجداد شه هفت اقلیم تا محشرش اولاد شه بحر و برند
گویند ز رخ طره پیچان برداشت
گویند ز رخ طره پیچان برداشت از شاخ گل آشیان مرغان برداشت او زلف برید یا صبا ز آتش حسن خاکستر دلهای پریشان برداشت
روزیکه تن شاه جهان از تب تافت
روزیکه تن شاه جهان از تب تافت آن نیست که عیسی بعلاجش بشتافت می رفت دعای صحتش بسکه بچرخ می خواست که آید بزمین راه…
حافظ چو بنغمه روح فرسا افتد
حافظ چو بنغمه روح فرسا افتد در سیر مقامات که از پا افتد جز در ره آهنگ بهر سوی رود چون آب که از جوی…
با عقده غم خوشم که کام دلم اوست
با عقده غم خوشم که کام دلم اوست اینجاست که هر چه حل شود مشکلم اوست بی ناله دمی نیم که از خرمن عمر هر…
آنکس که ترا رخصت میخواری داد
آنکس که ترا رخصت میخواری داد صیقل پی آئینه هشیاری داد تا باده ز کم حوصلگان رسوا شد از موج بمستان خط بیزاری داد
ابر آب دگر بروی دنیا آورد
ابر آب دگر بروی دنیا آورد باید بمیان سبزه مینا آورد این حرف نه من ز پیش خود می گویم باران خبر از عالم بالا…
غم جای دگر نمی رود از بر من
غم جای دگر نمی رود از بر من تا هست نشان از دل غم پرور من پژمرده نمی شود گل داغ جنون تا می گذرد…
زنجیر عدالتت بعالم رقمی است
زنجیر عدالتت بعالم رقمی است فرمان بدر کردن هر جا ستمی است آرایش روزگار امروز از دست بر روی زمانه زلف پرپیچ و خمیست
چون شاه جهان پادشه شیر شکار
چون شاه جهان پادشه شیر شکار گردید بدولت پی نخجیر سوار روزی بتفنگ خاصیان چل آهو افکند و نیفکند بیک صید دو بار
با خویش همیشه ما در جنگ زدیم
با خویش همیشه ما در جنگ زدیم صد عقده بکار این دل تنگ زدیم رفتیم و بیار سنگدل دل بستیم خود شیشه خود برده و…
آنان که بخوان رزق روزی خوارند
آنان که بخوان رزق روزی خوارند رمزیست که از خلال حاجب دارند یعنی چیزیکه نیست روزی تو آن گر در دهن تست برون می آرند
قسمت کردند ماه و خور بی کم و بیش
قسمت کردند ماه و خور بی کم و بیش بر خود الم شهنشه عدل اندیش برداشت بمنت مه نو ضعفش را خورشید پسندید تبش بر…
دل در غم آن سرکش جاهل چه کند
دل در غم آن سرکش جاهل چه کند بیحوصله با عقده مشکل چه کند خواهد که ززلف نشنود ناله دل آواز بشب دور رود دل…
تیغ غضبت خون همه اعدا ریخت
تیغ غضبت خون همه اعدا ریخت یک بنده تو آب رخ دریا ریخت جمعیتشان سبحه تزویری بود بگسست چو دانه بر درت سرها ریخت
با آنکه پیاله گیر این بزم منم
با آنکه پیاله گیر این بزم منم ممتاز بلطف ساقی انجمنم گیرد هر کس از کف ساقی جامی گردد چو پیاله آب اندر دهنم
افسوس که جمعیت از احوالم رفت
افسوس که جمعیت از احوالم رفت شیرازه اوراق مه و سالم رفت من بلبل بینوایم از بی برگی هم گلشن رفت و هم پر و…
گویند کلیم توبه آسان شکند
گویند کلیم توبه آسان شکند در میکده آشکار و پنهان شکند فصل گل و خون گرم حریفان بسیار تا توبه بود خاطر یاران شکند؟
دلخسته به پیش دادرس می آیم
دلخسته به پیش دادرس می آیم آزرده ز گلشن بقفس می آیم چون ساغر می بهر زمان در سفرم پر می روم و تهی به…
جا کرده اگر شاخ گلی در دل من
جا کرده اگر شاخ گلی در دل من تنگ آمده است از دل بیحاصل من خاک که شدم که او سر از من نکشید از…
این مژده فتح از پی هم زیبا بود
این مژده فتح از پی هم زیبا بود این کیف دو بالا چه نشاط افزا بود از رفتن (دریا) سر (بیرا) هم رفت گویا سر…